افسانهای از چمروش (چَمروش) به قلم سعیده نعیمی
پارت چهارده :
هوم سرش را به اطراف تکان داد:- به خاطر پدرم نمی توانم اینجا را ترک کنم. به خصوص در این موقعیت. با رفتنم او صدمه میبیند.
- به من گوش کن. وقتی عمر و جوانیات به سر آید میفهمی که هیچچیز جز پشیمانی و حسرت برایت نمانده. به خودت فکر کن. اگ ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
❤فاطمه❤
23اگه جای عکس درمنه و آفره عوض میشد خیلی بهتر میشد. ولی رمان واقعا عالی هستش خیلی خیلی زیبا