پارت سی

زمان ارسال : ۱۰۵۳ روز پیش

پدرش را که دید، قلبش بنای تپیدن گرفت. تنش به لرز افتاد و در آن هوای سرد، طوری عرق بر بدنش نشسته بود و احساس خفگی و گرما می‌کرد که انگار زیر تابش مستقیم آفتاب در دل تابستان ایستاده است. از این‌که مقابل چشمان نیما تحقیر شود، هراس داشت. به سختی قدم بردا ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید