فرار از سنت - VIP به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت یکم :
مقدمه:
اسیر شدهام من به چشمان سیاهت
به برق آن نگاه آشنای پر تمنایت
قلبم میان سینه میکوبد
وقتی میبینم آن رخسار زیبایت
سکوتی سهمگین در فضای عمارت حاکم بود، صدای عوعوی سگها و زوزهی شغالها به گوش میرسید. نور مهتاب از پنجرهی اتاق به داخل سرک کشیده و انگشتهای ظریفش را نوازشگونه روی صورت غرق در خواب نینای میکشید. صدای شلیک گلولهای سکوت شب را در هم شکست و دخترک هراسان از جا پرید. اطراف را نگاهی انداخت، امین کنارش نبود...
روسری سفید رنگش را از روی پاتختی برداشت و روی سر انداخت، هراسان از اتاق بیرون دوید.
محوطهی عمارت سر و صدا شده بود و صدای فریادهایی به گوش میرسید. به ایوان که نزدیک شد، فریادها را واضحتر شنید...
- ارباب... ارباب رو تیر زدن... ارباب رو زدن...!
پاهایش سست شد و از حرکت ایستاد، دست لرزانش را به در چوبی زد و نگاهش به حیاط مملو از جمعیت بود. کنیزان، نوکران و اهالی عمارت همه از اتاقها بیرون آمده بودند. چشم دوخته بود به جمعیت وسط حیاط و لحظاتی بعد امید را دید که برادرش امین را روی کول انداخته و خمیده خمیده سمت عمارت میآورد. پهلوی خونین امین قلبش را به تلاطم انداخت و نفس در سینهاش حبس شد.
صدای جیغ و شیونهای سالومه هم بلند شده بود...
- بابا... بابا... باباجونم...
ارباب را به اتاق شخصیاش بردند و روی تخت خواباندند، سهند پسر ارباب فریاد زد:
- زود باشید... سریع کاوه رو خبر کنید، بجنبید...!
همهمه بود و رفت و آمد، نینای شوکه و بیصدا کنار دیوار نشسته بود و چشم به در اتاقی دوخته بود که امین آنجا روی تخت، با مرگ دست و پنجه نرم میکرد. نفهمید سالومه چه وقت کنارش نشسته و سر در آغوشش فرو برده بود و اشک میریخت!
چند ماه بیشتر از ازدواجش با ارباب نمیگذشت؛ ارباب امین کیانی را اولین مرتبه در جنگل دیده بود. بیآنکه او را بشناسد و بداند این مرد سیه چشم با موهای جو گندمی و قامت بلند که مقابلش ایستاده ارباب روستا است...
صدای آواز خروس و قد قد مرغها در حیاط پیچیده بود و نارگل با دستهای کودکانهاش برایشان دانه میپاشید و زیر لب میگفت:
- بیه بیه بیه... نوک حنای من... تاج طلای من... بخورید خوشگلا...
نادر روی پلهی ایوان نشست و حینی که گیوه به پا میکرد با تند خویی لب باز کرد:
- بسه دیگه نارگل! هر چی ارزن و گندم بود که پاشیدی جلوشون... ول کن اونا رو برو اون دخترهی تنبل رو بیدار کن لنگ ظهره!
کوکب از مطبخی که زیر پله بود بیرون آمد و مجمعه مسی بزرگی در دست داشت و داخلش پر بود از لیوانهای شیر، ظرفهای پنیر و گردو و نان تازه و داغ. سمت پله رفت و در ادامهی حرف نادر رو به نارگل گفت:
- آره مادر، برو بیدارش کن بگو امروز من وقت ندارم برم باغ چای، اون به جای من باید بره که سر و صدای ننه سلما بلند نشه!
نارگل باشهای گفت و ظرف غذای پرندهها را کناری گذاشت و درب آن را بست، دوان دوان سمت پلهها دوید و از پله بالا رفت. میانهی راه به شاهصنم خورد و بدون اینکه بایستد به راهش ادامه داد و صدای شاهصنم از پشت سرش بلند شد:
- هو... ی، چته دختر؟ کوری مگه؟!
نارگل وارد اتاق شد و کنار رختخواب نینای روی دو زانو نشست، دستش را نوازشگونه روی پوست صورت سفید و بلوری خواهرش کشید و لب زد:
- نینای... نینای جونم... پاشو مامان میگه باید بری کمک ننه سلما!
نینای با چشمهای بسته، بینیاش را بالا کشید و چینی به دماغش انداخت، چندشوار گفت:
- اه نارگل... برو اون طرف دستات بو میده! باز رفتی مرغ و خروس بغل گرفتی، دستای نشُستهات رو زدی به صورت من؟
نارگل لب ورچید و عقبتر نشست.
- اصلا به من چه... بلند نشو که باز نادر بیاد بیفته به جونت!
از اتاق بیرون رفت و نینای رو گرداند و به پهلوی دیگر غلتید، پلکهایش گرم نشده بود که صدای تشر نادر بلند شد:
- نینا... ی، میای یا خودم بیام بیدارت کنم؟!
دخترک پوفی کشید و با کلافگی از جا برخاست، میدانست اگر نادر دست به کمربند یا تَرکهاش ببرد کسی حریفش نیست جز کمیل که او هم دیر به دیر روستا میآمد.
دستی لا به لای موهای لخت و ابریشمی قهوهای رنگش کشید، شلیتهاش را از کنج اتاق برداشت و به پا کرد. روسری را روی سرش انداخت و با سستی از اتاق بیرون رفت. نگاهی به نشیمن انداخت؛ عمو بیژن کنار سفرهی صبحانه نشسته بود و یک سمتش شاهصنم بود و سمت دیگر کوکب. پرویز، پونه و نارگل هم مقابلشان نشسته بودند و صبحانه میخوردند.
نگاهش را دزدید و از پله پایین رفت، سالها بود که کنار سفره و خانوادهاش ننشسته بود و با آنها غذا نخورده بود. درست از زمانی که پدرش فوت شد، باربد پدری که برای نینای تکیهگاه و رفیق بود. مادرش کوکب با وجود عشق و علاقهای که به باربد داشت، طبق سنت قدیمی و دیرینهی روستا بعد از فوت شوهرش با برادرشوهرش بیژن عقد کرده بود. نینای هیچوقت نتوانست عمو بیژن را پدر خودش بداند، هیچوقت همسفرهشان نشد و در جمعشان نبود. نارگل، حاصل ازدواج مادرش و عمو بیژن بود.
آه از سینه بیرون داد و کنار چاه آب رفت، دلو از آب پر بود و مشتی آب به صورتش زد. خنکی آب، پوستش را تازه کرد و لبخند روی لبش نشاند. دستهای مرطوبش را روی گردن کشید و کمی که خنک شد و خواب از سرش پرید، سمت مطبخ رفت تا صبحانهاش را همانجا بخورد.
کمی پنیر را روی تکه نانی گذاشت و همانطور که گاز میزد از داخل شیشه مغز گردو برمیداشت و داخل دهانش میگذاشت.
کوکب وارد مطبخ شد، مجمعهی لیوانهای خالی از شیر را روی تختگاه گذاشت. عادت کرده بود به اینکه دخترش کنار سفره غذا نخورد.
- شیر میخوری برات بریزم؟
نینای لقمهاش را قورت داد و لب زد:
- بریز، من میرم باغ، اما زیاد نمیمونمآ! امروز قراره کمیل بیاد.
کوکب لیوان شیر را مقابل نینای گذاشت و گفت:
- باشه تو زودتر برو، خوبم کار کن تا ننه سلما بذاره زودتر برگردی.
نینای یک نفس لیوان شیر را سر کشید و نفسش را بیرون داد؛ اطراف دهانش را تمیز کرد و از جا برخاست. داخل پارچهای تمیز کمی نان و ماست محلی بست و رو به مادرش لب باز کرد:
- باشه، من رفتم...
از مطبخ بیرون رفت. تنها کسی که در این خانه برایش قابل احترام بود مادرش بود، بقیه را فقط تحمل میکرد.
لیلی کنان و آوازخوان مسیر را طی میکرد، هر از گاهی آشنایی از اهالی ده را میدید و برایشان دست تکان میداد. به رودخانه رسید، باید از پل چوبی و تقریبا پوسیدهی روی آن رد میشد. بقچه را زیر بغل زد و با احتیاط روی پل قدم برداشت، حواسش به تکه چوب ترک خوردهای که میانهی پل بود جمع شد و قدمش را با فاصلهتر برداشت. از پل عبور کرد و زیاد دور نشده بود که صدای آخ بلند و مردانهای به گوشش رسید. سمت صدا برگشت، مردی میانه سال، با موهای جوگندمی روی پل نشسته و ساق پایش را با درد گرفته بود.
مسیر رفته را برگشت و برای کمک به مرد روی پل رفت. ارباب قدمش را درست روی چوب ترک خورده گذاشته بود و چوب شکسته بود؛ پای امین داخل چوب فرو رفته و ساق پایش زخمی شده بود.
نینای همانطور که جلو میآمد گفت:
- ای بابا مگه ندیدی چوب ترک داره؟ البته تقصیر تو هم نیست، خدا نگذره از ارباب!
امین به خاطر درد ابروهایش در هم بود و اخمهایش بیشتر در هم فرو رفت.
- چه ربطی به ارباب داره؟ اونو چرا فحش میدی؟
نینای مقابل امین نشست و کمک کرد تا پایش را خلاص کند، پارچهای که داخلش چاشت بسته بود را باز کرد و گفت:
- تقصیر اونه دیگه! با اون همه مال و منال، نباید این پل رو بده درست کنن؟! رعیت بدبخت که وقت نداره، صبح تا شب رو زمین کار میکنه. حق اربابی و کوفت و دردم که میدن، حالا یه پل رو ارباب نباید دستور بده تعمیر کنن؟ فقط به فکر خودشونن...
پاچهی پاره شدهی شلوار را کمی بالا زد و ادامه داد:
- چند وقت پیش زن حامله از پل رد میشد، پاش گیر کرد به چوب شکستهها و بدجوری افتاد، بچهاش سقط شد! این پل دیگه نه چوبش به درد میخوره نه اعتباری به طنابش هست!
با دستهای ظریف و کشیدهاش پارچه را دور ساق پایش پیچاند و امین نگاهش به صورت زیبا و بینقص دخترک بود.
- تو ارباب رو دیدی؟
نینای نگاهش را بالا گرفت و چشمهای خاکستری رنگش زیر نور خورشید برقی زد.
- نه والا... ندیدم. نمیخوام هم که ببینم! مردک زورگوی بداخلاق...
هر کسی جز این دختر زیبا و شیرینزبان اگر میبود امین سر به تنش نمیگذاشت، اما لحن خودمانی و حاضرجوابی نینای لبخند محوی روی لبش نشانده بود.
- وقتی ندیدیش از کجا میدونی زورگو و بداخلاقه؟
ظرف ماست و نان را بغل گرفت و اخمآلود جواب داد:
- وقتی همهی اهالی ده ازش میترسن و حساب میبرن، وقتی میبینم تو ده خرابی هست و کسی به فکر نیست، خب یعنی بداخلاق و زورگویه دیگه!
از جا برخاست و دامنش را تکان داد:
- من همینجوری بستم که دردت کمتر بشه، بهداری رو بلدی؟ حتما برو!
لبخند کجی کنج لب ارباب نشست و پرسید:
- تو دختر کی هستی؟
نینای نگاهی به اطراف انداخت و یک دفعه صدایش را بالا برد:
- وای دیرم شد، اصلا یادم رفت باید برم باغ! نشستم به حرف زدن... خداحافظ
عقبگرد کرد و شروع به دویدن کرد که امین با صدای بلند پرسید:
- نگفتی کی هستی؟ لااقل اسمت رو بگو!
همانطور که میدوید دستش را در هوا تکان داد:
- نینای... اسمم نینای!
امین تا آنجا که دخترک از نگاهش گم نشده، چشم به او دوخته بود؛ زیر لب زمزمه کرد:
- نینای! یعنی عروسک... واقعا که مثل عروسک بود، زیبا!
همین که نینای لا به لای درختان و بوتهها از نظرش ناپدید شد، از جا برخاست و صورتش از درد جمع شد. لنگ لنگان به عقب برگشت و سمت اسب سفید و لاغراندامش رفت که آن سوی پل به درختی بسته بود. افسار اسب را از درخت باز کرد و پای سالمش را در رکاب گذاشت و با حرکتی سوار بر اسب شد.
سمت بهداری راه افتاد و میانهی راه، جای زخمها میسوخت و درد میگرفت، حس میکرد خرده چوب زیر پوستش باقی مانده باشد.
به بهداری نزدیک شد که کاوه را دید، با روپوش سفید و عینک مستطیلیاش لبخندزنان نگاهش میکرد و آهسته جلو آمد.
- سلام عرض شد ارباب، خوش اومدی. دستور میدادید خدمت میرسیدم... امری دارین؟
امین با لبخند کجی گفت:
- سلام. جاده خودش منو کشوند این سمت، رفتم سری به زمینهای اطراف بزنم و کمی اسب سواری کنم که پام روی پل آسیب دید.
نگاه کاوه روی پاهای امین چرخید و با دیدن پای زخمی که با پارچهای گلدار بسته شده بود، لب باز کرد:
- چی شده؟
دست ارباب را گرفت تا به پیاده شدنش کمک کند و ارباب حینی که از اسب پیاده میشد گفت:
- چوب روی پل پوسیده بود، پام فرو رفت. همین امروز به کدخدا میگم چند نفر رو بفرسته پل محکم و خوبی بسازن تا دیگه بهم نگن زورگو!
کاوه افسار اسب را گرفت و به میلهای کنار در بست. امین لنگ لنگان دوشادوش کاوه سمت اتاقک بهداری میرفت و کاوه با اخم ظریفی پرسید:
- کی این حرف رو زده؟
امین پوزخندی زد و لب باز کرد:
- نینای! گفت اسمش نینای... منو نمیشناخت، فکر کرد از اهالی روستا باشم. گفت ارباب به فکر مردم نیست که پل رو درست کنه.
کاوه لب گزید و نگرانی به چهرهاش دوید.
- ازش ناراحت نشو ارباب، دختر بدی نیست. خودتونم گفتید که شما رو نمیشناخته. منظوری نداشته!
وارد اتاق شدند و امین لبهی تخت نشست و پاهایش را بالا برد تا روی تخت دراز کند. با چهرهای جمع شده از درد پرسید:
- میشناسیش؟ دختر کیه؟
کاوه با تردید لب زد:
- میخواین تنبیهاش کنین؟!
امین با تحکم گفت:
- جواب منو بده کاوه، میشناسیش؟
کاوه آب دهانش را فرو برد و سر جنباند:
- بله، میشناسم. پدرش باربد چند سالی هست فوت کرده و مادرش هم به رسم این روستا، با برادرشوهرش ازدواج کرده. یه برادر بزرگتر هم به اسم نادر داره که...
سکوت کرد و امین با اخم پرسید:
- که چی؟
کاوه با استیصال و خواهش گفت:
- جسارت نباشه ارباب، نینای رو تنبیه نکنید! اون طفلی همینجوری هم هر چند وقت یک بار از دست برادرش کتک میخوره. یکی دوبار اونقدر بد کتک خورده بود که تو بهداری شب نگهش داشتم و حس میکردم میمیره!
امین با سگرمههایی در هم، لبهایش را بر هم فشرد و با ناخن شست کنج سبیلش را خاراند و لب به پرسش باز کرد:
- چرا میزنه؟ مگه چکار میکنه خواهرش؟!
- کاری نمیکنه، یه خورده زبونش تند و تیزه و حاضرجواب! شنیدم اصلا از عموش که جای پدرش رو گرفته خوشش نمیاد و گاهی که لجبازی میکنه کتک میخوره.
امین دیگر حرفی نزد و به پای زخمیاش اشاره کرد:
- پانسمانش کن، باید برم!
مطالعهی این پارت حدودا ۱۲ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۱۶۴۲ روز پیش تقدیم شما شده است.
شقایق
0خیلی خوب بود
۳ ماه پیشفاطمه بسیار عالی امی
0بسیار عالی امیدوارم تاانتها همین طور باشه
۳ ماه پیشمنیژه محمدی
0عالی هست داستان از حقایق روزگار هست
۳ ماه پیشمیترا
0بله قشنگ بود
۴ ماه پیششیدا
1عالی بود امیدوارم بقیه پارتاروهم باز شه یک سوال چرا تو عکسا امین رو نذاشتین
۴ ماه پیشهدی
0عااااااالی بود خیلی دوست دارم پارت های بعدی رو بخونم😍
۴ ماه پیش
صدیقه سادات محمدی(نگار) | نویسنده رمان
ممنون از همراهی و انرژیت هدیجان🥰♥
۴ ماه پیشنرگس
0عالی هست اما پارت ها را کامل بزارید
۷ ماه پیشفاطمه
0کتاب عالی است
۱۰ ماه پیشP
0خوبه
۱۰ ماه پیشگل
0خوب
۱۱ ماه پیشمریم
0عالی
۱۲ ماه پیشRahs
0عالیییی
۱۲ ماه پیشجوان
0فعلا خوبه
۱۲ ماه پیشhany
0عالی بود
۱۲ ماه پیش
لطفا صبر کنید...
فخری
0سپاس فراوان نگار جون مثل همیشه عالی خسته نباشی عزیزم قلمت ماندگار 🙏🏻😄🌹