پارت هفتاد و چهارم

زمان ارسال : ۱۱۰۰ روز پیش

با فشرده شدن بینی‌ام به خودم اومدم و ترسیده نگاهم رو به اطراف دوختم که معراج با خنده سرش رو تکون داد و گفت: می‌دونم خیلی جذابم، ولی خدایی نه انقدر که محوم بشی.خجالت زده از حرفش، صورتم رو منقبض کردم و برای اینکه این بحث همین جا تموم شه گفتم: داعشی ها ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید