افول دیدگانت به قلم زهرا رمضانی
پارت شصت و سوم :
چشمان آصف گشاد شد، مردمکهایش برای لحظهای فرو رفت و سرش را چنان به سمت پناه چرخاند که صدای شکست قلنج گردنش در فضا طنینانداخت. پناه حتی بدون دیدن فهمید بادیگاردش شوکه شده است؛ پس بیدرنگ پرسید:
«چرا اینقدر تعجب کردی؟ حرف عجیبی زدم مگه؟»
آصف، در حضور کلام او، به خود آمد و با نگاه سرد و خستهای که به ویترین مغازهها دوخته بود، پاسخ داد:
«من بلد نیستم چی رو انتخاب کنم! یعنی
مطالعهی این پارت کمتر از ۵ دقیقه زمان میبرد.
این پارت دیروز تقدیم شما شده است.

زهرا رمضانی | نویسنده رمان
اونم کی یکی مثل آصف ☺️
۱۴ ساعت پیشهناسه
1ای جانم فقط برا خودش بپوش تا فیض ببره.❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
۱۹ ساعت پیش
زهرا رمضانی | نویسنده رمان
😂💃
۱۴ ساعت پیشدلارام
1کمی ذوق میکنیم بلاخره دارن یه حرکتی میکنن
۲۳ ساعت پیش
زهرا رمضانی | نویسنده رمان
بله بله 💃
۱۴ ساعت پیشمحیا
2صد آفرین به آصف👏👏داری کم کم راه میای پناه هم همینو میخواد. حیف که بد جایی تموم شد
دیروز
زهرا رمضانی | نویسنده رمان
حیف! قصد آزار از سمت نویسنده بر شما 😂❤️
۱۴ ساعت پیشسرو
3آخه این چکاری که تو بااین آصف بدبخت میکنی ولی خوشم آمد گفت میخرم ولی فقط برای من میپوشی جون به تو
دیروز
زهرا رمضانی | نویسنده رمان
جملهی محبوب همه همین بود که آصف گفته
۱۴ ساعت پیشبانو
3پارت هدیه لطفا خیلی جای حساسی تمومش کردین
دیروز
زهرا رمضانی | نویسنده رمان
دیر تونستم آن بشم وگرنه یه پارت هدیه میذاشنم انشالله فردا
۱۴ ساعت پیشبانو
2قلمتون مانا نویسنده عزیز شما رامان هاتون بی نظیر
دیروز
زهرا رمضانی | نویسنده رمان
فدات بشم عزیزم
۱۴ ساعت پیشراز
2کاشکی یکی هم واسه ما میخرید
دیروز
زهرا رمضانی | نویسنده رمان
دیگه پول نداره😂
۱۴ ساعت پیشهانیه
3ای جان می خره برات ولی باید برای خودش بپوشی 😅👌🏻
دیروز
زهرا رمضانی | نویسنده رمان
پس چی فکر کردی 😊😁
۱۴ ساعت پیش
لطفا صبر کنید...
فاطمه
1فقط برای خودش بپوش غیرت مردای ایرونی رو دست کم نگیر عالی بود عزیزم 😍😍😍