افول دیدگانت به قلم زهرا رمضانی
پارت شصت و چهارم :
قلب پناه نیز بهمانند طبل جنگی شروع به تپیدن کرد، این مالکیت برایش شیرین بود، کارخانهی قند در دلش راه افتاده بود و نفهمید که چطور لرز خفیفی به جان پاهایش افتاد. دخترک فروشنده با لباس زرشکی رنگ پوشیدهای به سمت پناه رفت.
پناه بدون آن که آن را بپوشد پرسید:
«هم سایز همین لباس تنمه؟»
دخترک آرهای گفت که دوباره پناه زبان باز کرد:
«هر دو تا لباس رو برمیدارم.»
و سپس با کمک د
مطالعهی این پارت کمتر از ۴ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳ ساعت پیش تقدیم شما شده است.
لطفا صبر کنید...
آمنه
1عالیه عالی بود خیلی زیبا بیان کردید احساس یک مرد برای عشق والبته حیله های زنان برای اینکه اونها اول اعتراف نکند که عاشق هستند والبته بگم که اول زن عاشق میشه اما دوست شخص مقابل به عشق اعتراف کنه برای زنهای عادی غرور حساب میکنم ولی پناه بیشتر ترس هست