گیان یعنی جان به قلم فاطمه اصغری
پارت بیست و سوم :
حسین از جلوی در کنار میرود و من نفس حبس شدهام را آزاد میکنم. اما با این نفس، تنها ریهام کمی احساس آزادی میکند. سر و قلبم، در این مکالمهی کوتاه گیر کرده است. صدای بسته شدن در اتاق حسین را میشنوم. معلوم است دارد از ادامهی مکالمه با روشنا فرار میکند. شاید هم من در اشتباهم و فرار او از روشنا نیست؛ از خاطرات مشترکی است که با روشنا داشته و حالا میترسد این خاطرهها سر باز کنند.
لطفا صبر کنید...