در آغوش دشمن به قلم نسترن شاکر
پارت یک :
فصل اول: پدر عزیزم، دارم میام سراغت
------------------------
خورشید، بیرمق و خسته، آخرین رگههای طلایی و نارنجیاش را بر پهنهی سرد و خاکستری قبرستان میپاشید. سایههای بلندِ درختانِ بیبرگ، بر روی سنگهایِ چیده شده در کنار هم کش میآمدند و سکوت سنگینی فضا را در بر گرفته بود؛ سکوتی که تنها با نالهی ضعیفِ باد پاییزی و خشخش برگهای خشک زیر قدمهای هانا شکسته میشد.
هانا، پالتوی تیرهاش را محکمتر دور خود پیچید و مقابل مزار کوچکی ایستاد که تمام دنیایش را در دل خاک پنهان کرده بود. انگشتان ظریفش روی حروفِ حک شدهی سنگ قبر لغزید: «به یاد ماهک کامرانی، مادری مهربان و دختری دوستداشتنی...»
بغضی که سالها در گلویش رسوب کرده بود، راه نفسش را بست. لبهایش به لرزه افتاد و با صدایی که تنها خودش و روحِ خفته در خاک میشنیدند، زمزمه کرد:
— «مادر... امیدوارم حالا در آرامش باشی. امیدوارم بهشت آنچنان تو رو در آغوش گرفته باشه که بیست سال پیش سزاوارش بودی و این دنیا از تو دریغ کرد.»
لحظهای مکث کرد و اجازه داد اشک، چشمانش را تار کند.
— «میدونم که شاید حالا دیگه این حرفها برایت فرقی نداشته باشه، چون بعد از اون همه رنج فقط باید استراحت کنی؛ اما باید بدونی که وقتش رسیده. مهرماه امسال وارد دانشگاه میشوم. بالاخره راهی پیدا کردهام... کسی رو پیدا کردهام که قراره کمکم کنه تا پدر رو پایین بکشم. نگران من نباش مادر، من دیگه اون کودک بیدفاع نیستم؛ گرگی که تو لباس بره بزرگ شده، خودش میدونه چطوری از خودش محافظت کنه.»
نسیمی ملایمی برخاست و رقصِ برگها را پیرامون او تندتر کرد. هانا نفس عمیقی کشید؛ بوی خاک نمزده و تنهایی در ریههایش پیچید.
— «کاش میتونستی الان من رو ببینی. سالهاست که برای این لحظه نقشه کشیدهام. هر شب رو با مرورِ زندگی تو به صبح رسوندهام و هر چیزی که میتونستم درباره اون مرد یاد گرفتم. اون فکر میکنه در قلعهی دستنیافتنیاش نشسته و هیچکس توانِ لمسِ قدرتش رو ندارد، اما نمیدونه چه کابوسی در انتظارشه.»
آهسته از جا برخاست و خاکی را که روی زانوهایش نشسته بود با خونسردی کنار زد. نور طلاییِ غروب، هالهای غمانگیز دور قامتش ساخته بود. هانا نگاهی به افقِ دوردست انداخت؛ به جایی که چراغهای شهر مثل ستارههای دروغین میدرخشیدند.
— «او حتی متوجه حضورم هم نخواهد شد... و وقتی بفهمه، دیگه خیلی دیر شده.»
همانطور که با قدمهایی استوار از محیطِ دلگیر قبرستان دور میشد، ذهنش مثل یک فیلم قدیمی و آسیبدیده به گذشتهها پر کشید. زندگی او همیشه زیر سایهی سنگین و تلخِ خاطرات مادرش شکل گرفته بود و حالا، دیگر زمان آن رسیده بود که حقش را از زندگی بازپس گیرد.
— «اون مرد رو به سختی تنبیه خواهم کرد...» با آرامشی که از هر فریادی ترسناکتر بود، ادامه داد: «برای تو مادر. برای هر دویِ ما.»
خاطرات، مثل تازیانه بر ذهنش فرود میآمدند. ماهک کامرانی روزگاری نگینِ درخشانِ محافل بود؛ وارث ثروتی کلان و آیندهای که همه به آن غبطه میخوردند. دختری که همه دوستش داشتند تا آنکه با آن مرد آشنا شد. هانا مشتهایش را گره کرد. پدرش، شاهرخ بزرگمهر، مردی بود جذاب، با کلامی جادویی و قلبی بیرحم. او توانسته بود با نقابی از عشق، دل ماهک را به دست آورد و او را در تاری از فریب گرفتار کند.
— «همه میگفتند داستانِ عشقتون مثل قصههای شاه پریان است...» هانا با تلخی و تمسخر زیر لب گفت: «اما همهاش دروغ بود... نه، شاهرخ؟»
ماهک از سر عشقی کور و پاک، با او ازدواج کرد. شاهرخ نه تنها به ثروت خانوادهی کامرانی دست یافت، بلکه در مدتی کوتاه نیتِ واقعیاش را برملا کرد. او ماهک را مثل یک مهرهی بازی شطرنج به کار گرفت، آرامآرام کنترلِ تمام داراییها و حتی نفسهای او را به دست گرفت و وقتی به قلهی قدرت رسید، وقتی دیگر نیازی به آن زنِ نجیب نداشت، او را به جرمی که هرگز مرتکب نشده بود —به قتل— متهم کرد.
هانا در اعماق ذهنش، صدای آرام و مهربان مادرش را میشنید که گویی در باد طنینانداز بود: «شاهرخ به من دنیا رو وعده داد، اما همه چیزم رو گرفت...» ماهک به زندان رفت؛ تحقیرشد، تنها ماند و توسط کسی که میپرستید، خیانت دید. و درست در همان دیوارهایِ سرد و نمور زندان بود که فهمید باردار است. هانا در پشت میلههای زندان متولد شد؛ او آخرین هدیهی مادری بود که پیش از چشیدنِ دوبارهی طعم آزادی، سرطان جانش را گرفت.
«ببخشید، هانا...» صدای مادرش همیشه مثل یک لالاییِ غمناک در ذهنش تکرار میشد: «نمیدونستم... نمیدونستم که اون قراره این بلا رو سر ما بیاره.» ماهک پنج سال بعد در تنهاییِ مطلق از دنیا رفت. اما هانا زنده ماند و عمه ماریا، همسر برادرِ مادرش، او را از آن جهنم نجات داد. عمه ماریا با تمام وجود و محبتی خالصانه، زندگیای ساده اما لبریز از عشق به او بخشید.
— «هانا جان» عمه همیشه موهای موجدار او را شانه میزد و میگفت: «تو خیلی شبیه مادرت هستی. او به تو افتخار میکرد، اما باید بدونی که دنیا همیشه جای مهربانی نیست.»
عمه ماریا هیچچیز را از او پنهان نکرد. تمام جزئیات خیانت پدر، بیعدالتیها و زجرهای مادر را برایش بازگو کرد تا هانا بداند از کجا آمده است. هانا از همان کودکی میدانست که آتشی در دلش شعلهور است؛ آتشی که با گذشت سالها نه تنها خاموش نشد، بلکه در بیست سالگی به یک آتشفشان تبدیل شده بود.
— «هرگز اون مرد رو نخواهم بخشید.» هانا با صدایی که حالا از قاطعیت میلرزید، گفت: «نه برای بلایی که سر مادرم آورد، نه برای اینکه مرا بیمادر بزرگ کردند.»
او آماده بود تا از پدرش چیزی را بگیرد که شاهرخ بیش از هر چیز به آن عشق میورزید: قدرت. صدای عمه ماریا دوباره در گوشش زنگ زد: «روح مادرت در وجود تو زنده است هانا، اما نگذار انتقام، تو رو نابود کند. تو سزاوار چیزهای بهتری هستی عزیزم.» اما هانا نمیتوانست دست بکشد. آرامش او در سقوطِ شاهرخ بود.
آرام گفت: «هر کاری لازم باشد انجام میدهم.» انگار چهرهی عمه و مادرش را در برابرش میدید: «و شاید پس از آن، بالاخره آرام بگیرم.»
وقتی به دروازههای آهنی قبرستان رسید، لرزش گوشی در جیبش او را به دنیای حال بازگرداند. نگاهی به صفحه انداخت؛ یک شمارهی ناشناس که ضربان قلبش را تندتر کرد. تماس را وصل کرد. با صدایی که سعی میکرد لرزشش را پنهان کند، پرسید.
— «کار انجام شده؟»
صدای بم و خونسرد مردی از آن سوی خط آمد:
— «بله، قرارداد آماده است. همهچیز طبق نقشه پیش رفته. فقط منتظر تو هستیم.»
هانا برای آخرین بار سرش را برگرداند و به مزار مادرش خیره شد.
— «به زودی میام.»
صدای مرد با تحکمی ملایم پاسخ داد: «عجله نکن، اما یادت باشه که چرا داریم این قدم رو برمیداریم. راه برگشتی نیست.»
هانا زیر لب گفت: «فراموش نکردهام... هیچچیز رو.»
دستش را لای موهای موجدار و تیره رنگش کشید. تصویرش در شیشهی پنجرهی خانهای در همان نزدیکی بازتاب شد. بارها به او گفته بودند که چقدر شبیه ماهک است؛ همان قامت ظریف، همان چشمان آبیِ نافذ و براق که میراثِ خانوادهی کامرانی بود. اما پشت آن چشمها، دیگر خبری از سادگیِ ماهک نبود؛ دختری ایستاده بود که تشنهی عدالتِ شخصی خودش بود.
-«دارم میام.» این را با اطمینان گفت، تماس را قطع کرد و با گامهایی بلند در دلِ تاریکیِ رو به گسترشِ شب، ناپدید شد.
لطفا صبر کنید...