جادوی کهن جلد سوم | باور به قلم فاطمه سادات هاشمی نسب
پارت سوم :
ملمداس بدون هیچ تردیدی دستش را سمت تلویزیون دراز کرد، جادو به جریان افتاد و در کمال تعجب تلویزیون به حرکت در آمد. وقتی بالاتر رسید و معلق ماند، ملمداس پوزخندی سمت نیل¬رام زد و گفت:
- بدرود!
نیل¬رام نفهمید چطور اما به طور غریضی وقتی تلویزیون را دید که با سرعت و شتاب سمتش پرتاب گشته و بی درنگ می¬آمد تا او را با دیوار یکی کند، خود را روی زمین انداخت و طبق آموزش¬های سینا غلت خورد. ملمداس قه¬قه¬ای بلندبالا از جاخالی دادن نیل¬رام سر داد و سر مست فریاد زد:
- خوشمان آمد، انگار یک چیز هایی می¬دانی!
نیل¬رام فرصت نکرد پاسخش را بدهد، زیرا بی¬درنگ یکی از مبل¬های تک نفره را سمتش پرتاب کرد. گویی جادویش با عناصر فرق داشت، وگرنه قطعا می¬توانست نشانه¬ای از حضور یک عنصر خاص را ببیند. نیل¬رام وحشت¬زده با تمام وجود دوید و ملمداس را دور زد، از کنار جایگاه قبلی تلویزیون که الان با دیوار برخورد کرده و شیشه¬اش شکسته بود رد شد. پشت بندش صدای برخورد مبل با دیوار گچی به گوش رسید، گچ ها فرو ریختند و چوب های مبل با صدای بدی متلاشی گشتند. نیل¬رام نفس نفس زنان صاف ایستاد و دست هایش را سمت ملمداس گرفت. خنجر هنوز توی دستش بود اما واقعا اهمیت داشت؟ مگر می¬توانست از آن استفاده کند؟
وحشت¬زده با صدای بغض دارش به التماس افتاد. دیگر غرور اهمیت نداشت وقتی آن¬قدر بی¬رحمانه قصد کشتنش را دارد.
- خواهش می¬کنم، بذار برم من که کاری باهاتون نداشتم!
ملمداس تیر بعدی را برداشت، یک میز عسلی قدیمی زوار در رفته. آن را کنارش معلق نگه داشت و مقتدر گفت:
- ترسیده¬ای؟ می¬دانی بوی ترس را احساس می¬کنم. طعم خوبی دارد، طعمی مثل آهن و یخ که واقعا لذت-بخش است.
سپس عسلی را با یک حرکت دستش سمت نیل¬رام پرتاب کرد. دخترک هین بلندی کشید و تا خواست جاخالی بدهد، عسلی به بازویش برخورد کرد. بازوی راستش کاملا از درد بی¬حس شد و سپس تیر کشید. پشتش جیغ دردناک نیل¬رام به گوش رسید که باعث شد گلویش بسوزد. گریان دستش را که همان موقع قطعا سیاه شده بود، به چنگ گرفت و ایستاده در میان چوب های متلاشی شده فریاد زد:
- ولم کن چی از جونم می¬خوای؟!
ملمداس که نهایت لذت را از ترس و عجز نیل¬رام می¬برد تیر بعدی را برداشت. یک مبل سه نفره که قطعا می-توانست نیل¬رام را له کند. پس از مردنش شاید مغزش را بیرون می¬آورد و اول می¬خورد، سپس به گذشته باز می¬گشت و ابراز تاسف می¬کرد. مبل را در هوا چرخاند و با لذت گفت:
- ارباب تو را می¬خواهد، اما من نه!
سپس آهی کشید و طوری رفتار نمود که انگار واقعا ناراحت است. انگار رضای قلبی¬اش نیست که نیل¬رام را اینطور بی¬رحمانه بکشد!
- بدرود!
مبل را که سمت نیل¬رام پرتاب کرد، دخترک خود را مرده حساب نمود. قطعا نمی¬توانست با این دست آسیب دیده و دردناک که سعی داشت جان نیل¬رام را زودتر بگیرد، از جلوی این مبل عظیم که با شتاب سمتش می¬آمد کنار برود. چشم¬هایش را ناامید بست و نفسش را با ترس و لرز بیرون داد. مرگش قرار بود این چنین باشد؟ ای¬کاش مرگ حماسی تری داشت. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد، کلید درون قفل¬ در پیچید و وقتی در باز شد، صدای متعجب پناه به گوش رسید. طوری که انگار لحظات آخر مرگ دوست عزیزش را به یاد آورده باشد.
- نیل¬رام؟ تو اینجا چیکار می¬کنی؟
در انتظار یک مرگ دردناک پاسخش را نداد. اما وقتی ثانیه ها گذشتند و در کاملا باز شد. احساس کرد که پناه جلوتر می¬آید، وقتی بوی عطر نارگیلی پناه را درست کنار خود بویید و فهمید هنوز زنده است و سر پا ایستاده، چشم هایش را وحشت¬زده گشود. ملمداس کجا رفت؟ جایش میان سالن خالی بود اما خرابی های به بارآمده تکان نخورده بودند! نگران اطراف خانه را نگریت، همچون مادری که کودک خردسالش را گم کرده باشد، اضطراب و استرس در بدنش موج میزد. کجا غیبش زد؟ پناه که نسبت به واکنش های نیل¬رام نگران و گیج شده بود، دست¬اش را بالا آورد، در حالی که پلاستیک های میوه درون دستش سنگینی می¬کردند بازوی دخترک را گرفت و خیره در نگاه هراسان نیل¬رام پرسید:
- چت شده تو؟ مگه نگفتی میری روستا یکم حالت خوب بشه؟ پس اینجا چیکار می¬کنی؟ اصلا مگه کلید داشتی؟ خاله گفت فقط یه کلید داره که اونم به من داد!
نیل¬رام مضطرب آب دهانش را قورت داد و پناه را با دقت کاوید. وقتی از واقعی بودن او اطمینان حاصل کرد، نگران سمت در چرخید، هنوز باز بود! هراسان دست دوستش را چنگ زد و او را از خانه بیرون کشید. سپس در حالی که با کفش¬های خونی و کثیفش پله¬ها را یکی¬یکی پایین می¬رفت، دست پناه را محکم¬تر فشرد و ترسان گفت:
- زود باش، باید هنوز یه جایی همین جاها باشه، باید بریم!
پناه که نمی¬فهمید علت این رفتار های بیخود نیل¬رام چیست، سرش را به عقب چرخاند و نگران گفت:
- صبر کن باید در رو قفل کنم...
اما نیل¬رام توجهی به او نکرد، پله¬ها را همچون کسانی که شیر دنبالشان کرده بود گذراند و وقتی در اصلی ساختمان را گشود، با دیدن آسمان ابری بالای سرش گویی که از قفس آزاد شده باشد نفس عمیقی کشید. ماشین پناه را جلوی خانه دید و دست دخترک را رها نمود، سپس بی¬درنگ رفت تا سوارش شود. پناه که اضطراب و استرس درون نگاه دوستش را درک نمی¬کرد، در ماشین را باز نمود و بعد بازگشت تا در اصلی ساختمان را ببندد. امیدوار بود که رد این زمان کوتاه دزد به خانه¬شان نزد. وگرنه نمی¬دانست باید به مادر نیل-رام چه بگوید.
لطفا صبر کنید...