پارت دوم :

لعنتی¬ای زیر لب زمزمه کرد و سپس حراسان بدون فوت وقت اولین چیزی که نزدیک خود دید را سمت آن موجود اهریمنی پرتاب نمود. پتوی سیاه روی تختش را به چنگ گرفت و آن را با فریاد سمت ملمداس انداخت، وقتی پتو روی صورت آن زن افتاد، نیل¬رام صبر نکرد تا واکنشش را ببیند. که چطور از بهت رفتار آن انسان در جایش مات مانده بود. زیرا ترس و هورمون آدرنالین باعث شد دخترک دو پای دیگر قرض کرده و پا به فرار بگذارد. نیل¬رام در اتاقش را با تمام سرعتی که از خود سراغ داشت گشود، وحشت زده سالن خانه را نگریست که هیچ تغییری نسبت به آخرین¬باری که آن را دید بود، نکرده است. آخرین بار کی بود؟ شاید زمانی که با پدرش دعوا کردند. اصلا اهمیتی ندارد، الان هیچی مهم¬تر از فرار و نجات جانش از دست آن ملمداس نیست!
سراسیمه سمت در خانه دوید، دری که مطمئن بود قفل ندارد، در حالی که از کنار مبل های کهنه و تلویزیون وصله پینه¬ی خانه می¬گذشت، پایش به لبه¬ی فرش قرمز قدیمی گیر کرد. با صورت به زمین خورد و درد شدیدی دماغش را در برگرفت. آخ بلندش همراه با فریاد ملمداس به گوش رسید. نعره¬ی آن اهریمن تن و بدنش را لرزاند، همین صدا باعث شد تا درد را فراموش کند و بلافاصله از روی زمین برخیزد. بدنش درد می-کرد، دستش انگار برای نگه داشتن بدنش آسیب جدی¬ای دیده بود، زانویش نیز با فشار به زمین خورد اما الان هیچی اهمیت نداشت. حراسان به در رسید و دستگیره¬ی آن را چنگ زد، وحشت¬زده آن را پایین کشید و آماده شد که از خانه بیرون بپرد اما در قفل بود!
متعجب و بهت زده در را نگریست، چرا؟ چرا قفل بود؟ لعنتی¬ای زیر لب زمزمه کرد و سپس صدای ملمداس از پشت سرش به گوش رسید. انگار فهمیده بود راه فراری نیست و برای همان عجله¬ای برای رسیدن به نیل¬رام نداشت. می¬خواست دخترک را کم کم زجر بدهد. شاید هم از ترسش لذت می¬برد.
- می¬دانی هرگز گمان نمی¬کردم روزی بخواهم از دستور ارباب سرپیچی کنم.
نیل¬رام چرخید و چسبیده به دری که هرگز قفل نمی¬کردند اما اکنون به لطف شانس گندش قفل بود، ملمداس را نگریست. وسط سالن ایستاده و داشت ناخن¬های بلند خنجر مانندش را نوازش می¬کرد. آن¬ها را جلوی صورتش گرفته و آهسته ادامه داد:
- اگر تو را بکشم و به اراب بگویم اتفاقی مرده¬ای، او حرف را باور می¬کند مگر نه؟
نیل¬رام ترسان سعی کرد معامله کند. شاید می¬توانست جانش را نجات بدهد!
- شاید بهتره بیخیال من بشی، این¬طوری منم به اربابت نمیگم از دستت فرار کردم!
ملمداس با شنیدن این حرف نیل¬رام سمتش براق شد. چشم هایش درخشیدند و خشمگین سمت دخترک قدم برداشت. خب انگار معامله¬اش زیاد جذاب نبود! ترسان پا به فرار گذاشت و سمت آشپزخانه دوید. آن¬ها در طبقه¬ی بالا بودند، محال بود بتواند از این ساختمان مرتفع پایین شهری بپرد و زنده بماند. وحشت¬زده کامبینت¬های رنگ و رو رفته¬ را نگاه کرد، اینجا چه غلطی می¬توانست بکند؟ ملمداس با اکراه دنبالش آمد و همان¬طور که ناخن هایش را بالا گرفته و سعی داشت در چشم نیل¬رام فرو کند گفت:
- به گمانت می¬توانی از دستم فرار کنی؟
نیل¬رام سمت ملمداس چرخید، به دنبال یک روزنه برای فرار می¬گشت اما آن زن با دست و پاهای بلندش نمی گذاشت به همین راحتی از کنارش در رود! آهی کشید و ناامید عقب عقب رفت. اگر بگویم نزدیک بود ادرار از دستش در رود اغراق نیست اصلا و به هیچ وجه!
انگشت¬هایش که به سنگ¬های سرد کابینت برخورد کرد، نفس در سینه¬اش حبس شد. خنجر را در دستش محکم تر فشرد و آهسته در حالی که همچنان نگاهش به ملمداس بد ترکیب بود، با خودش زمزمه نمود.
- تو می¬تونی... تو قرار بود توی جنگ شرکت کنی این که فقط یه ملمداسه!
سعی داشت خودش را آماده کند. آماده¬ی رویایی با اولین اهریمنی که قرار بود تنهایی با آن بجنگد. به خصوص بدون جادو و در زمان آینده، بنابراین عزمش را جزم کرد، چاره¬ای نداشت، اگر می¬ماند قطعا به وسیله¬ی این ناخن¬ها چنگگ مانندش تکه¬تکه میشد. پس جیغ بلند بالایی کشید و با تمام سرعت سمت آن زن حمله برد. خنجر را جلوی صورتش گرفت و چشم بسته به جلو دوید. ملمداس که انتظار این رفتار جنون-آمیز را نداشت، بهت زده و ناخواسته جاخالی داد و فرار نیل¬رام را درست از کنار خودش به میان سالن دید. پفی کشید و منتظر ماند دخترک متوقف شود. وقتی نیل¬رام چشم هایش را باز کرد و خود را دوباره وسط سالن، روبروی در اتاقش دید، صدای ملمداس همچون ناقوسی بر روانش کوبیده شد.
- خب، اکنون می¬توانی فرار کنی؟ چیزی تغییر کرد؟
سپس با تمسخر آهسته و خرامان سمت دخترک آمد. از کنار اپن سنگی آشپزخانه گذشت و در حالی که مبل ها و تلویزیون را واکاوی می¬نمود، مست زمزمه کرد:
- افتخار کشتن تو و حضور در آینده می¬تواند تا بیست سال برایم راحتی در پارسه را فراهم کند.
ناخن اشاره¬اش را روی پارچه¬ی مبل کشید و در حالی که سمت نیل¬رام می¬آمد، صدای پاره شدن دلخراش پارچه کل خانه را در بر گرفت. همین قدر تیز و برنده بودند درست جوری که نشان می¬داد. نیل¬رام وحشت زده عقب عقب رفت، وقتی به دیوار اتاقش برخورد ملمداس یک بازی را به او پیشنهاد داد. بازی¬ای که برای او نفع داشت. وقت برایش می¬خرید تا بیشتر در آینده حضور داشته باشد اما گمان نکنم برای نیل¬رام زیادخوشایند به نظر بیاید.
- چطور است من اشیا را به سمتت پرتاب کنم و تو از آن¬ها جاخالی بدهی. اگر مردی که هیچ، اگر زنده مانی خودم تو را می¬کشم! این¬چنین به ارباب نیز دروغ نگفته¬ام.
نیل¬رام لبش را نگران گزید، ارباب که بود؟ این ارباب...

مطالعه‌ی این پارت حدودا ۵ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۶ روز پیش تقدیم شما شده است.
نظر خود را ارسال کنید

توجه کنید : نظر شما نمیتواند کمتر از 10 کاراکتر باشد.
برای اینکه بتونیم بهتر متوجه نظرتون بشیم، لطفا به این سوالات پاسخ بدید:

  • کدام بخش از رمان رو بیشتر دوست داشتید؟
  • کدام شخصیت رو بیشتر دوست داشتید و چرا؟
  • به بقیه خواننده‌ها چه پیشنهادی می‌کنید؟

به عنوان یک رمان خوان حرفه‌ای با پاسخ به این سوالات، به ما و سایر خوانندگان کمک می‌کنید تا دیدگاه کامل‌تری از رمان داشته باشیم.

آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این پارت ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودتون رو در مورد این پارت ارسال میکنید
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.