پارت یک :

فصل یک
دخترک چشم‌هایش را با استرس گشود و خوشحال به صخره های روبرویش نگریست. نفس عمیقی کشید تا از منظره و هوای خوب جنگلی کوهستانی لذت ببرد که ناگهان دیوار گچی اتاقش را جلوی خود دید. چه شد؟ بهت‌زده از جا پرید و به زمین نگاه کرد، سرامیک‌های سفید، تخت و آینه و پنجره‌اش، همه و همه سرجای خودشان هستند. اینجا چه می‌کند؟ دوباره چرا؟ ترسان اطراف را نگریست و خنجر را در دستش فشرد، خنجر واقعی‌ است، اما چرا در آینده حضور یافته بود؟ افکارش به کل مغشوش شدند که ناگهان کسی از پشت سرش، درست از توی کمد اتاق بیرون آمد. یک زن سیاه پوش که چشم‌های تهی و سفید داشت. موجودی به زشتی یک فولاد زره اما خوش برخورد که با صدای خش‌دارش گفت:
- بالاخره آمدی؟
در کسری از ثانیه نیل‌رام آن را نزدیک به خود دید، طوری که گلویش را به چنگ گرفت و در صورت دخترک با دهان بد بوی اهریمنی‌اش زمزمه کرد:
- منتظرت بودم!
چشم‌هایش انگار آتش گرفته بودند. آتشی سفید و بد یوم که شومی را فریاد می‌زد. نگاهش خالی و بدون احساس بود، گویی که او...
خدای من؛ یک ملمداس اینجا در ایران آینده است! اما سوال اصلی این است که چطور آمده؟ چطور... موجود چندش آور همچنان که داشت گلوی نیل¬رام را می¬فشرد و از صورت مچاله¬ شده و ترسان دخترک نهایت لذت را می¬برد، زمزمه¬وار لب¬های بد¬فرم و خونینش را تکان داد.
- انگار ایشان درست حدس زده بودند، تو حقیقی هستی!
منظورش چه بود؟ اهمیتی نداشت، نه الان که نیل¬رام داشت تار می¬دید. چشم¬هایش بخاطر کمبود اکسیژن داشتند سیاهی می¬رفتند و آن¬وقت واقعا باید نگران حرف و منظور این موجود کریه می¬بود؟ نه الان نه! پس وول خورد، دست و پا زد اما زور بازوی این زن اهریمنی واقعا غیر قابل باور است! نتنها ذره¬ای از جایش تکان نخورد، حتی بیشتر به روی نیل¬رام خندید. طوری که انگار یک مورچه سعی داشت از زیر پای یک فیل در حال حرکت فرار کند. ملمداس که اهریمنی حیله¬گر بود، ناخن¬های تیزش را بیشتر بر پوست سفید نیل¬رام فشرد. پوستش را خراشید و بدون هیچ درنگی گوشتش را درید. طوری که دخترک جیغ کشان دست¬هایش را روی پوست لزج آن اهریمن نهاد، با چشم¬های به اشک نشسته و درد شدیدی که به جانش افتاده بود، در نگاه سفید آن موجود نالید:
- چطور... اینجایی...
نمی¬توانست درست حرف بزند، نه وقتی داشت خفه میشد اما ناگهان چیزی توجهش را به خود جلب کرد، درون دستش که روی انگشت¬های ملمداس گذاشته بود، یک شیء براق وجود داشت، چرا زودتر به آن توجه نکرد؟ چرا اصلا یادش رفت؟ دخترک احمق! نیل¬رام بدون هیچ فکری اولین آموزش رزمی سینا را به یاد آورد. فنون جنگی را جلوی چشم¬هایش مرور کرد و بعد، بدون درنگ آن را روی ملمداسی که نیل¬رام را بیش از حد دست کم گرفته بود اجرا نمود. طوری دست راستش را پیچاند و خنجر را با تمام وجود از زیر بازوان دراز شده¬ی ملمداس بر سینه¬ی چسبناکش فرو نمود که آن موحود فرصت واکنش نشان دادن را از دست داد. نیل-رام با شل شدن دست اهریمن بر دور گردنش، نفس عمیقی کشید و با قدرت بیشتری خنجر را بر گوشت و استخوان آن حیوان فرو نمود. خون سیاه از بدن زن خوش¬اندام اما زشت ظاهر بیرون پاشید و در حالی که انگشت¬های نیل¬رام را نیز رنگین کرده بود، ملمداس را مزتزل نمود. آن موجود کریح بلند قد بهت¬زده نیل¬رام را نگریست، باورش نمیشد این دخترک انسان توانسته باشد آن¬قدر سریع یک ملمداس را که زبان زد اهرمینان بود، با خنجرش بزند و خود را آزاد کند، اما نه حماقت از جانب خودش است. به او گفته بودند با که طرف است اما باز هم گول انسان بودنش را خورده بود. ملمداس ناخن های تیزش را از گوشت نیل¬رام بیرون کشید که درد طاقت فرسایی را بر دخترک تحمیل کرد، طوری که از شدت زیاد درد لرزید و خم شد. موجود دستش را سمت سینه¬اش برد و بیخیال گردن نیل¬رام شد. ناخن¬های خونی¬اش را روی سینه¬اش، درست جایی که خنجر نقره¬ای نیل¬رام گوشتش را سوراخ کرده بود، نهاد. دخترک چهار قدم بلافاصله عقب رفت تا نهایت فاصله را با آن اهریمن داشته باشد. سپس با درد بسیار و آن چشم¬های ورقلمبیده که ملمداس را می¬نگریستند، دست چپش را بالا آورد تا مانع خونریزی بیشتر گردنش شود. همینطوری هم لباس های چرمی سیاهش قرمز شده بودند. با قلبی که بی تاب خودش را به سینه¬اش می کوبید، خنجر را با دست آزاد دیگرش محکم گرفت و سمت اهریمن نگه داشت. لرزان پرسید:
- تو چطور اومدی؟ چطوری به آینده اومدی؟
ملمداس که خونش زمین سفید سرامیکی اتاق نیل¬رام را سیاه کرده بود، پوزخند تمسخر آمیزی بر لب نشاند و در حالی که سعی داشت با جادوی وجودش زخم را ترمیم کند، دخترک را از سر تا پا مجدد نگریست. نه واقعا، او هیچ فرقی با یک انسان نداشت! صدای زمختش در اتاق پیچید، در عین حال که شیدایی خاصی در وجودش بود، ترس و وهم را نیز به همراه داشت.
- ارباب مرا آورد، به نظرت جز او چه کسی می¬تواند آن¬پیمایی طولانی، همچون سفر به آینده را انجام بدهد؟
سپس سرش را پایین برد و نگاهش را به زخم داد، لبخندش پهن¬تر شد و سپس دوباره قامتش را صاف نمود. وقتی انگشت¬های سیاه شده¬اش را پایین آورد و با ولع به نیل¬رام نگریست، دخترک اشهد خودش را خواند. چطورش را نمی¬دانست اما در اینجا، در زمانی که جادو دیگر وجود نداشت، باز هم به طرز سحر آمیزی آن زخم عمیق خوب شده بود!

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۵ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۵ روز پیش تقدیم شما شده است.
نظر خود را ارسال کنید

توجه کنید : نظر شما نمیتواند کمتر از 10 کاراکتر باشد.
برای اینکه بتونیم بهتر متوجه نظرتون بشیم، لطفا به این سوالات پاسخ بدید:

  • کدام بخش از رمان رو بیشتر دوست داشتید؟
  • کدام شخصیت رو بیشتر دوست داشتید و چرا؟
  • به بقیه خواننده‌ها چه پیشنهادی می‌کنید؟

به عنوان یک رمان خوان حرفه‌ای با پاسخ به این سوالات، به ما و سایر خوانندگان کمک می‌کنید تا دیدگاه کامل‌تری از رمان داشته باشیم.

آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این پارت ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودتون رو در مورد این پارت ارسال میکنید
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.