تنگ ماهی خالی می ماند به قلم حنانه بامیری
پارت یکم :
به نام خالق زیباییها
تقدیم به محدثۀ نازنین که ذهنش را به تقدیر قلم من سپرد تا به آن دیده ببخشم.
****
درین سرای بی کسی، کسی به در نمیزند
به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمیزند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمیکُند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمیزند
نشستهام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمیزند
گذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم
یک صلای آشنا به رهگذر نمیزند
دل خراب من دگر خرابتر نمیشود
که خنجر غمت از این خرابتر نمیزند
چه چشم پاسخ است از این دریچههای بستهات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمیزند
نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمیزند
****
توفند فقط و فقط زادۀ ذهن مؤلف است و هرگونه مشابهت نام اشخاص و اماکن تصادفیست.
توفند: طوفان شدید
****
شب، سد سیاهیاش را بر هرچه روشنایی بود انداخته بود. باران نرم و بیصدا، خیابانهای سنگفرششده را لغزان و صیقلی کرده بود. قدمهای آهستهاش روی زمین خیس مینواخت. چراغهای خیابان لرزان، صدای قطرهها، نغمههای محزون بارانی که گذشتهها را نجوا میکرد.
صدای چکیدن قطرهها بر سنگفرش، نغمههای محزون از ترانههای گذشته میخواند. بوی خاک نمزده و رایحهای مرموز از خاطرات دور در هوا میچرخید؛ خاطراتی که چون سایهای کوبنده بر قلبش سنگینی میکرد.
بوی مورفین و دارو، هنوز روی لباسش. ریههایش با هر نفس پر از خاطرۀ بیمارستان بود. موهای تیره و بلندش اگرچه زیر مقنعه نهان بود، وزش باد جعد پیشانیاش را با هر نسیم سرد که همراه باران بر صورتش تازیانه میزد، میرقصاند. پوست سفیدش زیر نور کمرنگ چراغهای خیابان پریده بهنظر میرسید. خسته بود؛ خسته و درمانده!
قدمهایش را زیر باران و با چتری که آسمان بالای سر و سقف تنش بود، با دلی سنگین برمیداشت؛ گویی همه چیز به نقطهای رسیده بود که دیگر از هیچچیزی نمیتوانست فرار کند. صدای چکیدن باران که مانند ضربات قلبش با فواصل منظم به گوش میرسید، در درونش احساساتی مبهم را برمیانگیخت. احساس میکرد که چیزی در کمین است؛ چیزی که برای مدتها در تاریکی پنهان مانده و حالا به سوی او میآید. مسیرش را که به سمت فرعی همیشگی کج کرد، صدای اتومبیلها کمتر و کمتر شد، در آن باریکۀ تاریک کمتر خودرویی مسیرش میخورد تا جادۀ اصلی را به مقصدی دیگر میانبر بزند. آسمان کمکم در حال تاریکتر شدن بود.
نمیدانست که این تنها شب بارانی است یا علامتی از چیزی بزرگتر، یک پیشآمد که در دل این شهر و در دل خود او در حال شکلگیری بود. در این لحظه، تنها چیزی که برایش مشخص بود، این بود که شب، همچون دریاچهای بیپایان، در او غرق شده و تمام احساساتش را در خود فرو میبرد. در دل شب در میان خیابانهایی که انگار هیچگاه تمام نمیشدند، همچون روح سرگردان حرکت میکرد.
به هیچ چیز توجه نمیکرد جز خودش و احساس تنهاییای که در تمام بدنش جولان میداد. لحظات همچون ساعتی طولانی در اتاق خالی برایش کشدار بود. در ذهنش، این شب نه پایان، بلکه آغاز چیزی بود که هیچگاه پیشبینیاش نکرده بود. چشمهایش به سوی آسمان پر از ابر دوخته شده بود؛ اما باز هم نمیتوانست از آنجا چیزی پیدا کند. در هر کجا که نگاه میکرد، تنها سایهها و نورهای شکننده در حال رقص بودند. انگار هیچ چیز ثابتی در اطرافش وجود نداشت. باران به آرامی بر صورتش میخورد و بر تنش همچون دستهایی ملایم فرودمیآمد؛ اما دلش هنوز سنگین بود. خیابانهای خالی به نظر میرسید که به او هم خالی بودن خود را فریاد میزنند؛ گویی در این دنیای بیرحم، هیچچیز و هیچکس نمیتواند در برابر ناملایمات زمان ایستادگی کند. تنها او و این شب، در کنار هم، همچنان در این مسیر تنهایی حرکت میکردند.
مطالعهی این پارت حدودا ۳ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۸ روز پیش تقدیم شما شده است.
لطفا صبر کنید...
حنانه
0رمان جالبیه به نظرم