پریا به قلم مرضیه نعمتی
پارت یک :
فصل 1
پیراهن سیاه عزا بر تنم بود و با چشمانی سرخ شده از اشک به پلاکارد سیاه روی دیوار که خبر از مرگ ناگهانی پدرم و همسرش مهرانه را می داد نگاه میکردم. چه روز بدی بود آن روز! تازه از سر کار به خانه برگشته بودم که با صدای زنگ تلفن نگاهم متوجه تلفن روی میز شده بود. لباس عوض نکرده به سمت تلفن رفته و با فکر اینکه پدرم تماس گرفته جواب داده بودم:
ـ بله...
به جای پدرم صدای زنی غریبه را شنیده بودم:
ـ منزل صالحی؟!...
ـ بله همینجاست.
ـ از بیمارستان تماس میگیرم...
ای کاش که هیچوقت پدرم و همسرش مهرانه پا به کرج نمیگذاشتند! ای کاش که هیچوقت به خانه دوست پدرم نمیرفتند! ذهنم پر شده بود از ای کاشها و حسرتها! همان روز خبر مرگ هردویشان را دادند. اول شوکه شدم و بعد با صدای بلند گریه کردم و بعد هم به یادم آمد که کلی برادر و خواهر کوچکتر از خودم دارم که باید مراقبشان باشم.
طولی نکشید که مراسم تشییع جنازه برگزار شد. جنازه پدرم روی دستان برادرم پدرام و عدهای مرد غریبه حمل میشد و جنازه مهرانه روی دستان پسری ناشناس! آنقدر دردمند بودم که وقتی برای شناساییاش نداشتم.
پس از مراسم ختم، اقوام کم کم متفرق شدند و من ماندم و خانه سوت و کورمان. نگاهم به جمع افتاد. برادرهایم پدرام بیست و هشت ساله و پویای یازده ساله در پیراهن و شلوار سیاه گوشهای کز کرده بودند. خبری از شادابی در صورت همیشگی پدرام نبود و پویا مانند مجسمهای بی روح به نظر میرسید. آنقدر خوددار بود که نمیتوانست اشک بریزد. بی اختیار غرق شدم در دوران شانزده سالگیام. زمانی که برای اولین بار پدرم همراه همسر جدیدش مهرانه به خانه سرد ما پا گذاشت. آن زمانها دو سالی می شد که مادرم به رحمت خدا رفته بود. خوب میدانستم که مهرانه هم مانند پدرم صاحب سه فرزند است. فرزند اولش آریا که پنج ، شش سالی از من بزرگتر بود و فرزند دومش آوا که هم سن و سال خودم بود و فرزند سومش آرمین که هفت ساله بود. وقتی مهرانه آمد فقط آوا و آرمین را کنارش داشت و از آریا خبری نبود. شنیده بودم که آریا آنقدر از کاری که مادرش کرده عصبانیست که او را برای همیشه رها کرده و با دایی مجردش همخانه شده. مهرانه هم از این موضوع ناراحت بود و بارها سعی کرده بود با تماس تلفنی دل پسرش را نرم کند اما ظاهراً بی فایده بود.
روزها میگذشتند اما من هنوز نتوانسته بودم حضور مهرانه را در خانه پدرم بپذیرم و دائما از او در فرار بودم. با اینکه مهرانه تمام تلاشش را برای سر پایی و حفظ زندگی به کار میبست! خوب به یاد داشتم یک روز که با هم تنها شدیم مهرانه سر صحبت را باز کرد و گفت:
ـ پریا چرا انقدر از من فرار میکنی؟ مگه من چی کار کردم؟ مگه غیر از این بوده تو مدتی که زن پدرت شدم همش سعی کردم خوانواده رو از خودم راضی نگه دارم؟
نگاهش کردم که افسرده به نظر میرسید. راست میگفت. وظایفش را مو به مو اجرا میکرد و تا حدودی برای پویا مادری کرده بود اما خب! هر چه بود جای مادرم را نمیگرفت. زیر لب گفتم:
ـ نباید زن پدرم می شدی.
ـ فکر میکنی اگه من نمیشدم کس دیگه ای نمیشد؟ پدرت با دو تا بچه محصل و یه بچه دو ساله بدون زن چطوری میخواست زندگیش رو بگذرونه؟
ـ تو و پدرم خیلی وقت بود به هم علاقه داشتین و منتظر همچین فرصتی بودید تا بتونید با هم ازدواج کنید.
مهرانه لبخند تلخی زد و گفت:
ـ آره ما قبل از ازدواجمون با کسای دیگه به هم علاقه داشتیم اما قسمت نشد که با هم ازدواج کنیم. من با سه تا بچه از یه مرد دیگه برگشتم اونم با سه تا بچه از یه زن دیگه. خیال نکن من بابای بچههام رو دوست نداشتم و پدرت مادر بچههاش رو. اگه نداشتیم که باهاشون زندگی نمیکردیم و بچه دار نمیشدیم. همونطور که پدرت به زن نیاز داشت منم به شوهر نیاز داشتم. کمرم داشت زیر مشکلات زندگیم خم میشد. بعد این همه سال که ما دنبال عشق و عاشقی نبودیم. تو رو خدا اینو باور کن و انقدر به دید بد به من نگاه نکن.

لطفا صبر کنید...
Zoha
5سلام مرضیه جان خوشحالم که یه رمان قشنگ دیگه از شما رو دارم میخونم