آفند درد به قلم معصومه علیایی
پارت دویست و سی و یکم :
یاس و پژمردگی تنها واژگانی بودند که میشد همتا را توصیف کرد، مایوس چون مردهای که دیگر امیدی به حیاتش نبود و پژمرده چون گلی که آب ریختن به پایش، به نوشدارویی بعد از مرگ سهراب میمانست.
نشسته روی صندلی، با دستبندی که حصاری انداخته دور دستانش، قدری باعث درد گرفتن استخوان مچش شده بود، نگاهش به کاشیهای کرمی رنگ زیر پایش بود و گوشش، پر شده از صدای محمد که سعی داشت با کلماتش او را از آن
لطفا صبر کنید...
زهرا z
0اخ بگردم برا همتا که روزاش اینقدر پر دردن🥺🙏💯❤️