پارت یکم :

مقدمه:
بخواه مرا که برای خواستنت قلبم را به تاراج گذاشته‌ام. بخواه مرا که از غربتی دیگر برای ماندن کنارت آمده‌ام. من از جنس و تبار توی دلبر نبودم؛ اما ماندم به پایت با جان و دل و تمام خواسته‌هایم.
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وان که این کار ندانست در انکار بماند
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند
صوفیان واستدند از گرو می همه رخت
دلق ما بود که در خانه خمار بماند
(حافظ)
{ به نام بی‌نیاز عالم آرا }


با پتک بزرگی که در دستان قوی و تنومندش بود، ضربات محکمی بر روی تکه‌ آهن گداخته شده در آتش کوره، می‌کوبید. هوای دکان آهنگری که دیوارهایش سیاه و دوده گرفته بود، کم از جهنم نداشت. عرق از سر و رویش سرازیر بود. ابروهای کشیده و پرپشت مشکی‌اش درهم بودند و جدی و خشک بودن او را بیشتر به رخ می‌کشیدند.
- آی پسر، دست از کار بکش وقت نیم‌روزه.
با صدای بم و خش‌دار ابراهیم‌ آهنگر دست از کار کشید و تکه‌ی آهن را میان سطل چوبی سیاه رنگ پر از آب فرو کرد. صورتش را کنار کشید تا بخار ناشی از برخورد آهن داغ و آب به صورتش نخورد. با یک حرکت پتک را بر روی سکوی سنگی کنار کوره انداخت. پارچه‌ی یزدی قرمز رنگ بسته شده‌ بر روی موهای لَخت زغالی رنگش را باز کرد و با همان عرق را از سر و رویش گرفت. تا سر برگرداند با دلبرکی روبه‌رو شد که چند ماهی اسیر آن چشمان عسلی‌رنگ، که گویی ظرفی از عسل درون آن‌ها بود، شده بود. قلبش به تکاپو افتاد و تپشش به هزار رسید. دخترک با اخمی که به صورت سفید مهتابی مانندش آورد، از او روی گرفت و رو به آقاجانش آرام و نجیبانه لب زد:
- آقاجان کاری نداری، من برم؟
چشمش به دخترک بود و گوشش به ابراهیم که در جواب دختر نازپرورده‌اش، گفت:
- نه، برو خدا به همراهت!
نفس حبس شده‌ در سینه‌اش را بیرون داد و نگاهش را از آن دخترکی که گویی پدر کشتگی با او داشت گرفت و به‌سوی بقچه‌ی سفید رنگ خود که بر روی سکوی انتهای دکان بود، رفت. چنگی به بقچه زد و آن را برداشت. با یک قدم بلند خود را به سفره‌ی پهن شده ابراهیم آهنگر رساند و چهارزانو نشست. بوی غذای منیرخانم همچون همیشه بی‌نظیر بود و معده‌ی خالی او را که یک ساعتی از شدت ضعف به صدا درآمده بود را تحریک کرد. بقچه‌ی خود را باز کرد. جز سه تخم‌مرغ محلی آب‌پز و چند تکه نان لواش چیزی نبود.
- چندبار بهت بگم تو نمی‌خواد نان‌چاشت بیاری؟ اهل خونه برای من هر چی بذارن سهم تو رو هم می‌ذارن.
نگاهش را به صورت ابراهیم دوخت. با این‌که صورتش با آن ابروهای پرپشت سفید و سبیل‌های چخماقی جوگندمی جدی بود؛ اما پشت آن نگاه میشی‌اش محبت خاصی نهفته بود. مشغول پوست کندن یکی از تخم‌مرغ‌ها شد و زیر لب گفت:
- خدا بیشترش کنه!
ابراهیم نصف رشته‌پلوی داخل قابلمه‌ی روحی را میان بشقاب لعابی ریخت و مقابلش گذاشت و مقداری کشمشِ مخلوط با گوشت سینه‌ی مرغ محلی را روی غذایش ریخت.
- بخور، تخم‌مرغ برای جوونی به قد و بالای تو نان‌چاشت نمیشه.
زیاد اهل حرف زدن نبود. تکه‌ای نان برداشت، بر روی پلویش گذاشت و مقداری از غذا را برداشت و شروع به خوردن کرد. ابراهیم بعد از یک سال هنوز سر از رفتارهای این پسر درنمی‌آورد که هیچ یک از کارهایش به پسری از تبار رعیت نمی‌خورد. در سکوت غذایشان را خوردند. ابراهیم آخرین لقمه‌اش را خورد، زیر لب خدا را شکر کرد و به‌سوی سکوی انتهای دکان رفت و دراز کشید. جمع کردن سفره‌ همیشه پای او بود. ظرف‌ها را روی پارچه سنتی قهوه‌ای رنگ، تلنبار کرد و بقچه را بست.
- هامون! من می‌خوام چرت بزنم. تو هم بعد از رفع خستگی، شروع کن به قالب زدن نعل‌ اسب‌ خان.
بی‌حرف سری تکان داد. بقچه‌‌ی ابراهیم را به میخ جلوی ورودی دکان آویزان کرد و از دو پله‌ی کوتاه و باریک مقابلش پایین آمد. هوای تازه و تمیز را به ریه‌هایش کشید و خیره به ساختمان قدیمی رنگرزی روبه‌رویش روی سکویی که در نزدیکی بود، نشست و پای راستش را بغل کرد.

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۴ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۹۷ روز پیش تقدیم شما شده است.
نظر خود را ارسال کنید

توجه کنید : نظر شما نمیتواند کمتر از 10 کاراکتر باشد.
برای اینکه بتونیم بهتر متوجه نظرتون بشیم، لطفا به این سوالات پاسخ بدید:

  • کدام بخش از رمان رو بیشتر دوست داشتید؟
  • کدام شخصیت رو بیشتر دوست داشتید و چرا؟
  • به بقیه خواننده‌ها چه پیشنهادی می‌کنید؟

به عنوان یک رمان خوان حرفه‌ای با پاسخ به این سوالات، به ما و سایر خوانندگان کمک می‌کنید تا دیدگاه کامل‌تری از رمان داشته باشیم.

آخرین نظرات ارسال شده
  • شاهو

    0

    خوب پارت اول خوشم آمد از شخصیت اول

    ۲ ماه پیش
  • عاطفه میرزائی | نویسنده رمان

    ممنون از نگاهتون 🌸امیدوارم از بقیه‌ی داستان خوشتون بیاد

    ۲ ماه پیش
  • فخری

    1

    از همون پارت اول از قلم زیباتون خوشم اومد و معلومه رمان زیبایی هست.فقط کاش رایگان بود.ممنون بابت زحمتی که میکشید❤❤❤❤

    ۳ ماه پیش
  • عاطفه میرزائی | نویسنده رمان

    ممنون از لطفتون🌷 زنده باشین. این کتاب چاپ شده هستش و مبلغ معقولی هم گذاشتم براش گلم

    ۳ ماه پیش
  • چون عالیه

    1

    عالیه عالی

    ۳ ماه پیش
  • عاطفه میرزائی | نویسنده رمان

    ممنون از لطفتون🌷

    ۳ ماه پیش
  • شقایق کرمی

    0

    بهتر است مثلا 5قسمت رمان خوانده بشه بعد نظر خواهی بشه چون ارزش رمان کم میشه

    ۳ ماه پیش
  • عاطفه میرزائی | نویسنده رمان

    سلام ممنون از نگاه گرمتون🌷تا پارت ده عیارسنجیه گلی بخون خوشت اومد ادامه بدین🌸

    ۳ ماه پیش
  • سحر

    2

    پارت اول که خیلی خوب بود من عاشق رمانهایی ام که زمان قدیم رو به تصویر میکشه امیدوارم تا آخر همینجوری خوب بمونه

    ۳ ماه پیش
  • عاطفه میرزائی | نویسنده رمان

    ممنون از نگاه گرمتون انشالله که تا آخر باب دلتون باشه🌷

    ۳ ماه پیش
  • شقایق کرمی

    0

    مقداری از داستان باید خوانده شود تا نظرم معلوم شود

    ۳ ماه پیش
  • مریم

    0

    خوب بود بد نبود

    ۳ ماه پیش
  • میم

    1

    شروعش رو دوست داشتم قشنگه

    ۳ ماه پیش
  • عاطفه میرزائی | نویسنده رمان

    ممنون از نگاه گرمت امیدوارم تا آخر باب دلتون باشه😊🌷

    ۳ ماه پیش
  • اسرا

    0

    چه شروع قشنگی ازکاپیتان به آهنگری🙏

    ۳ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.