پارت یکم :

مقدمه:
در پی سرگشتگی‌های عمر، خاطره‌های کهنه‌ و مبهم را به یاد می‌آورم تا شاید انتظار به پایان رسد. ای معبود زخمی! به راستی ریشه این خوشبختی چه آفتی به پیکره‌اش افتاد که ناگاه به ورطه‌‌ی نابودی رسیدیم؟ این بخیه‌های خاک خورده را باز نکن که عفونتش، چون مجمری سوزان، بینمان شعله افروخته است. هیزم‌های دورش، چه بوی دود آشنایی دارند مگر نه؟!

------------

بوی خوش آرد سوخاری شده را با لذت به مشام کشید. الک آردی را شست و از آشپزخانه خارج شد. این روزها همه‌چیز رنگ و بوی محرمی به خود داشت. پا روی قالی‌های سرخ پررنگ پهن شده‌ی ایوان گذاشت. صدای کشیده شدن کفش‌هایی از آن‌سوی حیاط می‌آمد. مهران در حالی که دیگ‌های بزرگ را از زیرزمین می‌آورد، با صدای زیبا و پرسوز و گداز مداح که از اسپیکر پخش میشد، نغمه‌ی حسین‌جان، حسین‌جان را تکرار می‌کرد. جامه‌ی عزای تنش، زیر زِل آفتاب، عرق‌های بدنش را تشدید می‌کرد که هر چند ثانیه یک‌بار، حوله بر صورت و گردنش می‌کشید. طلعت‌خانم که مشغول شستن مرغ‌ها پای حوض بود، با دیدن دخترکش، دست به کمر گودش گرفت و یاعلی گویان ایستاد.
- تو کجایی ماه‌بانو؟ من رو دست تنها این‌جا ول کردی! فردا صبح قراره کلی مهمون بیاد. بدو، بدو این حیاط رو یه آب و جارو بکش.
اولین چیزی که در صورت مادرش خودنمایی می‌کرد، هلال پفی زیر چشم‌های درخشانش بود که رنگ آبی مایل به سبزش، نشان می‌داد در جوانی تا چه اندازه زیبا بوده‌ است. لبخندی به غرغرهایش زد. در لبه‌ی پاگرد نیم‌دایره شکل بالای پله‌ها، نگاهش به جثه‌ی سر و ته شده‌ی گربه‌ی چاق و سیاهی افتاد که بعد از یک‌بار غذا دادن، بند این خانه شده بود. با چشمان براق سبزش، چاپلوسانه نگاهش می‌کرد. «پیشته‌ای» گفت و ردش کرد تا پی کارش برود. حیوانکی زهره‌اش ترکید و با میوی بلندی، از روی نرده‌ی سفید آهنی پایین پرید. گربه‌ی سیریش! دمپایی‌های ابری بنفشش را پوشید و چند پله‌ی اندک کاشی‌‌کاری شده‌ی هلالی‌شان را طی کرد. فردا صبح این‌جا دیگر جای سوزن انداختن هم نبود‌؛ آخر، شبش شهادت حضرت علی‌اصغر(ع) بود و طبق رسم هر ساله‌‌شان نذری می‌دادند. یک محله بود و سه تا حاجی، حاج‌طاهر که پدرش بود، سالیان سال در این محله زندگی می‌کرد و ارج و قرب بالایی بین مردم داشت. همه روی اسمش قسم می‌خوردند، حتی حاج‌‌مالکی که از همه به قول معروف ریش‌سفید‌تر هم بود پدرش را خیلی قبول داشت و همانند برادر برای هم بودند. به نوبت، هر کدام تا روز عاشورا در خانه‌شان روضه برگزار می‌کردند و بساط دیگ‌های نذری‌شان هم برپا بود. در این بین، از در و همسایه هم برای کمک می‌آمدند.
نزدیک غروب بود که خاله‌نرگس همراه فاطمه و چند تا از زنان همسایه با سلام و صلوات به خانه‌شان آمدند. دستی به انتهای سارافون یاسی‌اش کشید و به پیشوازشان رفت. در میان همهمه، با دیدن فاطمه، ابروهای مرتب دخترانه‌اش را به طرز ساختگی به‌هم نزدیک کرد که پیشانی‌‌اش چین افتاد. جوری که متوجه نشود، بازوی پهن و گوشتی‌اش را گرفت و او را از بین جمعیت بیرون کشید.
- کجا بودی حاج خانوم؟! خوب از زیر کار در می‌ری‌ ها!
فاطمه تا چشمش به او افتاد، شاکی چادر مشکی‌اش را از روی روسری زیبای صورتی‌اش که به طرز لبنانی بسته‌ بود برداشت و همان‌طور که شانه‌اش را می‌مالید، زیر ل*ب وحشی‌ای نثارش کرد.
- از دست تو! این کارها چیه دختر؟!
به قیافه‌ی نقلی‌ و بانمکش ریز خندید که هر زمان حرص می‌خورد، نوک برجسته‌ی چانه‌‌اش بیرون می‌زد. جلوتر از او به سمت خانه رفت‌ و آستین‌های زرشکی بلوزش را بالا داد. سفره یک‌بار مصرف گل‌داری از آستانه‌ی ایوان تا انتها انداخته بودند و چند تپه‌‌ی بلند سبزی هم با فاصله از هم به چشم می‌خورد. باید تا شب همه را پاک می‌کردند. خدا به همسایه‌ها خیر بدهد، اگر نبودند که تا آخر محرم یک کوه سبزی روی دستشان می‌ماند. هر که سرگرم کار خودش بود. در این میان، فاطمه وقتی دید کسی حواسش به آن دو نیست، خودش را به ماه‌بانو نزدیک‌تر کرد و صورتش را جلو برد‌. زیر گوشش آهسته پچ زد:
- چه خبرها خانوم؟
با صدایش پیازچه‌ی تمیز را به درون لگن بزرگ سفیدی که خال‌های درشت زردی داشت انداخت و ابرو بالا داد.
- خبر؟! چه خبری مگه قراره باشه؟
پشت چشمی برایش نازک کرد و چهارزانو نشست.
- خودت رو به اون راه نزن.
تن صدایش را آهسته‌تر کرد و با ذوق ادامه داد:
- یعنی نمی‌دونی پس فردا قراره علی از جنوب بیاد؟!
دهانش باز ماند. آن‌قدر بهت‌زده بود که مثل گذشته‌ها، از این‌که فاطمه بخش دوم اسم امیرعلی را صدا می‌زد حرصش نگرفت؛ برعکس او که همیشه امیرش می‌خواند. حال قرار بود بیاید، پس چرا او خبر نداشت؟ آخرین بار که داشتند با هم صحبت می‌کردند، گفت که شاید خودش را برای روز تاسوعا برساند. با تعجب چاقو را روی پارگی روزنامه رها کرد و به طرف فاطمه سر جنباند.
- تو مطمئنی؟ پس چرا بهم نگفت؟!
فاطمه هم تعجب کرده‌ بود. کمی که فکر کرد، فهمید که شاید برادرش قرار بود غافلگیرش کند. لبش را گزید. وای که همه چیز را خراب کرده‌ بود!

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۵ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۱۰۸ روز پیش تقدیم شما شده است.
نظر خود را ارسال کنید

توجه کنید : نظر شما نمیتواند کمتر از 10 کاراکتر باشد.
برای اینکه بتونیم بهتر متوجه نظرتون بشیم، لطفا به این سوالات پاسخ بدید:

  • کدام بخش از رمان رو بیشتر دوست داشتید؟
  • کدام شخصیت رو بیشتر دوست داشتید و چرا؟
  • به بقیه خواننده‌ها چه پیشنهادی می‌کنید؟

به عنوان یک رمان خوان حرفه‌ای با پاسخ به این سوالات، به ما و سایر خوانندگان کمک می‌کنید تا دیدگاه کامل‌تری از رمان داشته باشیم.

آخرین نظرات ارسال شده
  • ماهی

    0

    ماه بانو ؟

    ۳ ماه پیش
  • لیلا مرادی | نویسنده رمان

    سلام دوست گرامی بله اسمش ماه‌بانوئه، چطور؟

    ۳ ماه پیش
  • اکرم بانو

    0

    حال وهوای خوبی داشت وبه دلم نشست... ازطرفی منویاد رمان محبوب شب بی ستاره ازخانوم شجاعی انداخت...خسته نباشید🌹🌹🌹💐💐💐

    ۴ ماه پیش
  • ماه بانو

    3

    عالی بودی💖

    ۴ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.