بی رویا به قلم الهه محمدی
پارت هفتاد و ششم
زمان ارسال : ۱۶۴ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 3 دقیقه
اما نپرسید! نپرسید چه زخمی زدم به دلت که خونش پاشید به چشمات. اون نگاهت بهم میگفت خیلی ازم دلخور شدی. دلتو بدجور شکسته بودم. مطمئن بودم نفرینم نکردی که تونستم از اون خونه فرار کنم. تو نمیتونستی مثل من بیصفت شی. لازم نبود حرف بزنی! من با رفتارم نابودت کرده بودم. اما سایهی تو در بدترین حال ممکن مراقبم بود که نجاتم داد. اونروز و بعدها.
وقتی دوباره سروکلهاش پیدا ش