بی رویا به قلم الهه محمدی
پارت هفتاد و چهارم
زمان ارسال : ۱۱۳ روز پیش
سرش را بالا کشید و به امیرطاها نگاه کرد:
-قیاس بودن با تو، بدون قشنگیای زندگی و موندن کنار علیرضا با داشتن تموم لذائذ مغزمو قشنگ تو مشت گرفته بود. با مهارت یه پردهی خوشنما روی سِن کشیده بود طاها. اما من پشتشو نمیدیدم. باید میفهمیدم وقتی تو رو حرص میدم و علیرضا میخندید، چکارهاس. اما اون اینقدر مخملی رفتار میکرد که هیچوقت به مغزم خطور نمیکرد چی تو سرشه.
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.