طلایی تر از گندم به قلم آرزو رضایی انارستانی
پارت هشتم
زمان ارسال : ۲۵۰ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 3 دقیقه
فرهاد دستم را فشار داد: غم نشینه تو چشمات گل بهاری من. حل میشه...
رفتنش را از پنجره نگاه کردم. پیاده میرفت. اتومبیلش مانده بود توی حیاط عمارت ما. انگار به شوفر سفارش میکرد که همانجا، در خیابان بماند و هوای مرا داشته باشد. وقت رفت ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
شیوا
00عالیه