سبوی شکسته به قلم زینب اسماعیلی
پارت پنجاه و یکم :
همزمان دو جواب آمد، من گفتم :نه و پگاه گفت :بله ممنون.
دست پگاه را گرفتم و در حالیکه او را با خود به سمت بیرون می بردم ،دوباره تکرار کردم :
_ نه ممنونم.
و با قدم های بلند وارد حیاط شدیم.
حیاط دانشگاه مملو از برف بود و خلوت به نظر می رسید ،با آن که من جوری رفتار کرده بودم که پگاه خیلی به من نزدیک نشود، اما پگاه کاملا کنارم بود و ظاهرا قصد رفتن هم نداشت و اتفاقا خیلی هم به خودش اطمی
مطالعهی این پارت کمتر از ۲ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۰۷ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.