مارپیچ به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت شصت و هشتم
زمان ارسال : ۴۹ روز پیش
لیلی مات و مبهوت مقابلش نشست. این حال طاها را هیچوقت ندیده بود. بهظاهر خونسرد اما عمق نگاهش خشم و نفرت شعله میکشید. یک نگاه به فکش کافی بود تا مطمئن شود که چطور دارد دندان میساید و خودخوری میکند. سکوت بینشان طولانی شده بود اما ارتباط چشمیشان لحظهای قطع نشده بود. آب دهانش را قورت داد و با دلهره لب زد: چی شده؟ چرا حرف نمیزنی؟ سلین خوبه؟
چشمهای طاها ریز شد و نگاهش دقیقتر.
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
صدیقه سادات محمدی(نگار) | نویسنده رمان
سلام عزیزم. ممنون که همیشه همراهی میکنی و انرژی میدی. عذرخواهی میکنم که گاهی پیامای قشنگتون بیجواب میمونن. پارت جدید الان آماده شد و میتونید بخونید. بازم ممنون از محبت شما
۲ ماه پیشمریم گلی
00بلاخره لیلی ماهیت اصلی خودشو نشون داد،اینکه میگن ماه پشت ابر پنهان نمی مونه ،اینه ان شاالله بقیه داستان به جاهای خوبی برسه ،ممنونم نگارجان
۲ ماه پیش
مریم گلی
00نگار جون برای چهارشنبه پارت جدید نذاشین ،امیدوارم مشکلی نداشته باشی عزیزم ،بیصبرانه منتظر ادامه رمان قشنگت هستم ،خدا قوت نویسنده جان