مارپیچ به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت شصت و هفتم
زمان ارسال : ۵۳ روز پیش
نگاه افرا به پاکتی روی مبل افتاد که داخلش بانداژ و گاز بود. همانطور که لنگلنگان سمت مبل میرفت، آهسته گفت: من که میدونم به لیلی گفتی، اونم اینجوری تو رو پُر کرده! آخه واسه چی سر چرندیات اون، با خودت و طاها اینجوری میکنی؟ یهدرصد فکرکن به اون وقتی که بفهمی سرت کلاه رفته و همهش دروغ بوده، چطور تو چشای طاها نگاه میکنی؟ هان؟
پاکت را برداشت و سمت فرحان برگشت. صدای فرحان از د
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
بهاری
00واقعا خیلی خوشحالم نگار جون که دوباره با قلم زیباتون مارو خوش حال کردی😍😘🧡 قلمت همیشه رقصان عزیزم 🧡🏵️