اقبال به قلم مریم السادات نیکنام
پارت صد و چهارم :
نامی بلافاصله سمت او چرخید و اخم هایش را بهم کشید.
_ تو اومدی چی کار؟ مگه مهمون نداری؟ برگرد برو وقت برا احوالپرسی زیاده.
شهاب ولی بی توجه به اعتراض او تا پای تخت ماه صنم پیش آمد و نگاه نگرانش را راهی چهره ی خسته و پریشان دختر کرد. دست به کمر شد. دست دیگرش را به چانه اش گرفت و با خودش زمزمه کرد:
_ کاش بلیط نگرفته بودم. بد شد. حالا میرم ولی همه ی حواسم اینجاست.
_ برو، حواستم بده به