سبوی شکسته به قلم زینب اسماعیلی
پارت چهل و سوم :
ایمان که سر حال تر شده بود ،سر جایش نشست و اصرار داشت که زودتر برویم .من که ناباورانه او را می نگریستم :
_ می بینی تو رو خدا ،اصلا انگار نه انگار که این قدر ما رو ترسوند،کجا رفتی تو اصلا؟
مادرم دوباره میانه ی بحث را گرفت :
_ ول کن بچه رو تازه بچه ام سر حال اومده
سپس دستی به موهای ایمان کشید :
_ میریم مامان جان، میریم لاله جین .
ساعتی بعد همگی در ماشین نشسته بودیم و به سمت ل
مطالعهی این پارت کمتر از ۲ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۲۲ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.