ساریژ به قلم اکرم رشیدی (آناهیل)
پارت پنجاه و چهارم :
سمیرا برگشت و سراغ قهوهساز رفت.
_ فهمید اینجایی، پاشو برو...
هدی بدش نمیآمد او را ببیند، تمام آشفتگیاش برااین بود که عشق و نفرت را باهم داشت و هنوز نتوانسته بود علف هرز این عشق را از باغچهی دلش بکند!
بلند شد و سعی کرد خود را به حضور او بیتفاوت نشان دهد. پرهام لبهی یکی از دو تخت سنتی کنار سالن که مخصوص دورهمیشان بود، نشسته و در دفترش چیزهایی را یادداشت میکرد، آرش
مطالعهی این پارت حدودا ۳ دقیقه زمان میبرد.
این پارت دیروز تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.