پارت پنجاه و نهم :

و اردوان نمی دانست این خواسته ی قلبی من بوده است.

برای سر زدن به خانه ی پدری ام رفتم که متوجه بنر های سیاهی بالای درب مغازه ی اصغر آقا
شدم، وقتی نزدیک تر شدم با دیدن اسم اصغر آقا، آهی کشیدم. پس اصغر آقا فوت کرده بود، داخل
مغازه ی خالی شدم و زهیر را دیدم که بی حال و حوصله در حال جمع و جور کردن وسایل بود.
ـ زهیر.
با دیدن من چشمانش برقی زد و به سمتم آمد و سریع دفترچه یادداش

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۹ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۵ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این پارت ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودتون رو در مورد این پارت ارسال میکنید
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.