پارت پنجاه و سوم :

ـ حالا به بابا چی گفتی؟
به آلا نگاه کردم و گفتم:
ـ حقیقت و گفتم که بچه دار نمی شم.
و با این حرفم به آلا فهماندم که بازی را شروع کردم. خاله حسابی غصه خورد، برای خاله عذاب
وجدان داشتم اما مجبور بودم دروغ بگویم. آبتین اما حرفی نزد و در سکوت به میز عسلی
روبه رویش خیره شد.
آلا مرا به آشپزخانه برد و روی لبم یخ گذاشت، بعد از نیم ساعت پدر و پسر از اتاق خارج شدند.

یزدان

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۱۳ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۶ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این پارت ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودتون رو در مورد این پارت ارسال میکنید
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.