پرتویی در تاریکی به قلم سعیده براز
پارت چهل و هفتم :
صبحانه ی اردوان را داخل سینی چیدم و به حیاط بردم که گوشیم زنگ خورد، آیه بود با خوش حالی
تماس را بر قرار کردم و مشغول صحبت کردن با آیه شدم، نمی دانم چند دقیقه از صحبتم با آیه
گذشته بود اما وقتی برگشتم اردوان را دیدم که با اخم روی صندلی نشسته بود و به سینی صبحانه اش
هم دست نزده بود.
سریع با آیه خداحافظی کردم و پیش اردوان رفتم. به لیوان چایی دست زدم، حالا دیگر حسابی سرد
مطالعهی این پارت حدودا ۸ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۸ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.