سرآغازی نو به قلم سعیده براز
پارت دوازده :
ـ مادر جون ماشاالله خوب موندین بزنم به تخته هنوزم مثل یه دختر بیست ساله تَروفِرزین.
ـ ممنونم آخه من زود ازدواج کردم...پونزده ساله بودم که محسن به دنیا اومد...بعدشم ما قدیم ها روغن حیوانی میخوردیم ولبنیاتمون محلی وتازه بود بهمون قوت میداد...باور کن قوت الانم به خاطر همون کره حیوانیهایی که جوونی میخوردم.
حاج محسن به غیر از سلام و صبح بخیر چیزی نگفت و مشغول خرد کردن استخوانها بود ...من
مطالعهی این پارت کمتر از ۶ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۸ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.