پارت نهم :

رهام از ماشین پیاده شد. قفل فرمان را بست. دسته گل بزرگی را از روی صندلی شاگرد برداشت و راه افتاد. نزدیک دو ماهی می‌شد که مایکل و مارگریت را ندیده بود. بیشتر از این که دلتنگ باشد، هیجان‌زده بود‌. چشمش میان جمعیت می‌دوید. اول مارگریت را دید. پیراهن قهو ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.