پارت سیزده :

آوین با حس اینکه سر دردش آرام‌تر شده از روی تخت بلند می‌شود و با صدایی آرام زمزمه می‌کند: «می‌خوام برم پیششون.»

ویکتور سعی می‌کند او را راهنمایی کند. راهرو درحال برق‌زدن بود. زیر پایش شیشه بود؛ ولی نمی‌توانست طبقه‌ی قبلی را ببیند. این طبقه با ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.