همسایه قلبم به قلم سعیده براز
پارت هفتم :
با باز شدن پلک های مهیار غافلگیر شدم.
ـ ای وای بیدارت کردم، ببخشید.
حالا رنگ چشماشو هم دیدم. قهوه ای تیره. درست مثل رنگ موهاش.
مهیار با دیدن من که بالای سرش ایستاده بودم و بهش زل زده بودم، هول کرد و پرسید:
ـ اتفاقی افتاده ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
پ
00عابی