اولویت اول به قلم سعیده براز
پارت پنجاه و چهارم :
جلوی در فروشگاه، من با دهان نیمه باز به امین خیره شده بودم که باعث خنده اش شد و بعد از نیم نگاهی به چشمانم گفت:
ـ بچه کپ نکن، من مثل طاها نیستم بتونی حقیقتو پنهان کنی ازم، من تا نگات کنم می فهمم قضیه از چه قراره، بعدشم...
با جای کارتی که دستش بود، چانه ام را به سمت بالا هل داد تا دهانم بسته شود و گفت:
ـ تو چرا چشمات هم رنگ دلت نیست، بچه؟!
من که تازه از حرف هایش گیم اور شده بودم، گ
لیلا
20عالیه