پارت چهل و هشتم :

امین کلافه دستی روی پیشانی اش می کشد اما حرفی نمی زند که طاها می گوید:
ـ من به حسابش رسیدم، گفتم حق نداره این طرف ها پیداش بشه، مرتیکه مفنگی!!!
به زحمت سرپا می ایستم و چند قدمی داخل حیاط راه می روم.
ـ چیکار می کنی برفین؟
عروسک را که می بینم، چشمانم بارانی می شود، عروسک را برمی دارم و در حالی که امین و طاها روبه رویم ایستاده اند، می گویم:
ـ نباید می زدیش طاها، من از دیدن وضعی

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۳ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۵۴ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید

توجه کنید : نظر شما نمیتواند کمتر از 10 کاراکتر باشد.
برای اینکه بتونیم بهتر متوجه نظرتون بشیم، لطفا به این سوالات پاسخ بدید:

  • کدام بخش از رمان رو بیشتر دوست داشتید؟
  • کدام شخصیت رو بیشتر دوست داشتید و چرا؟
  • به بقیه خواننده‌ها چه پیشنهادی می‌کنید؟

به عنوان یک رمان خوان حرفه‌ای با پاسخ به این سوالات، به ما و سایر خوانندگان کمک می‌کنید تا دیدگاه کامل‌تری از رمان داشته باشیم.

آخرین نظرات ارسال شده
  • حنانه

    00

    رمان به زلالی برکه رو هم خوندم بنظرم شما شخصیت های دخترتون خیلی خوب و حمایتگرن و من اینو خیلی دوست دارم

    ۲ هفته پیش
  • جانان

    00

    رمان جالبیه

    ۳ هفته پیش
  • جانان

    00

    رمان جالبیه

    ۳ هفته پیش
  • رقیه

    20

    👏💖

    ۲ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.