پارت چهل و هشتم :

امین کلافه دستی روی پیشانی اش می کشد اما حرفی نمی زند که طاها می گوید:
ـ من به حسابش رسیدم، گفتم حق نداره این طرف ها پیداش بشه، مرتیکه مفنگی!!!
به زحمت سرپا می ایستم و چند قدمی داخل حیاط راه می روم.
ـ چیکار می کنی برفین؟
عروسک را که می بینم، چشمانم بارانی می شود، عروسک را برمی دارم و در حالی که امین و طاها روبه رویم ایستاده اند، می گویم:
ـ نباید می زدیش طاها، من از دیدن وضعی

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۳ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۲۰ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • رقیه

    00

    👏💖

    ۲ هفته پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.