رمان عاشقانه دانلود رمان
رمان عاشقانه ، دانلود محبوب ترین و پرطرفدارترین رمان های عاشقانه ایرانی بدون سانسور از نویسندگان برتر - دانلود رمان عاشقانه و رمان +18 برای افراد رده سنی بالای 18 سال.
برکه بعد ازچندسال عشق اولش رو درجشن رونمایی کتابش میبینه اما با وضعیت نامناسب وتصمیم می گیره بهش کمک کنه و تصمیمی جدی وبزرگ می گیره که آینده اشو تحت تاثیر قرار میده.برکه که متوجه اعتیاد میثم به الکل میشه ومیفهمه خانوادش خارج از ایران زندگی میکنن بنابراین تصمیم می گیره میثم رو در آلونک داخل حیاط مادربزرگش بستری کنه وبرای این کار پرستاری روهم استخدام میکنه ودراین بین اتفاقاتی میان اعضای خانواده ومیثم رخ میده واز طرفی برکه خواستگار پروپاقرصی داره که پسر زن جدید پدرشه وهمیشه به دنبال برکه است.
هیچکس نمیدونه، در دل تاریک ترین جنگل این شهر قبرستونی نهفته مدفون شده! قبرستونی که سالیان ساله دوشیزه های زیادی رو به خودش جذب و قربانی میکنه... قصه ی ما قصه ی یه دختر بازندست دختری که توی رویاهای خودش سیر میکنه و این مسیر اون رو به اون قبرستون میکشونه برای نوشتن خاطرات و رویاهاش تکیه بر قبری میزنه که زندان مردی ستمگر از دنیای دراگونیاست. حالا...تنها کسی که قادر به باز کردن قفل زندان اون پادشاه سنگیه لارا، قهرمان قصه ی لرد تاریکیست.
خاندختی که برای تحصیل به خارج از کشور میرد و درآنجا با دشمن خونی اش آشنا میشود. ماجرا آنجا شروع میشود که برای دیدن خانواده اش به روستایشان برمیگردد. اما دیگر چیزی سر جایش نیست. سرنوشتی که قبل از ورود او به روستایش برایش نوشته شده است. آیا میتواند این سرنوشت را عوض کند یا فقط سر خم میکند. او از خاکستر هایش دوباره متولد میشود و افسانه ی ققنوس را به واقعیت تبدیل میکند. به زیبایی پاییز به زیبایی ققنوس، رسپینا
_بابابزرگم یه کتاب فروشی قدیمی داشت، عادت داشتم هر روز بعد از مدرسه برم اونجا و به قفسه های کهنه و چوبی مغازه اش تکیه بدم و دیو و دلبر و بخونم. همیشه برام سوال بود،که چه طور بل عاشق دیو شد…مگه دیو زندانیش نکرده بود؟ مگه،ترسناک نبود؟ نیشخندی زد و زمزمه کرد: _هنوزم برات سواله؟ مستقیم به چشمانی زل زدم که قرار بود تا ابد همچون دیدن تصویر خودم در آینه برایم تکرار شوند: _نه…چون فهمیدم بل عاشق زندانش شده بود. سرش را کمی کج کرد: _تو ام زندانت و دوست داری پرنیان؟ لبخند عمیقی زدم،خیره سیاهی عمیق زیر چشمانش زمزمه کردم: _من زندان بانم و دوست دارم!
هزاران سال پیش، خدای زئوس به زنی به نام پاندورا جعبهای هدیه داد، جعبهای که پاندورا اجازه باز کردن آن را نداشت، جعبهای برای سنجیدن کنجکاوی و مجازات بود… و سرانجام پاندورا آن جعبهی شوم را گشود، نفرین،درد، و مرگ از درون جعبه خارج شد و دنیا را در برگرفت… پاندورا با وحشت در جعبه را بست و هرگز نفهمید آخرین چیزی که در جعبه ماند؛ امید بود! و حالا من… پاندورایی دیگرم... خدای زئوسِ من، مردیست با چشمانی سبز و جعبه اسرار من، مردیست به شومی کلاغ! این قصه من و دخترانیست… که در جعبهای را گشودیم…که نباید! جعبه ای که صدای لالایی اش همه را به تسخیر میکشاند. جعبهای که… اسرار درونش، پایان کابوسوارش را رقم میزند! پس یادت باشد که اگر در پستوی ذهنت صدای لالایی شنیدی… هرگز نخواب! تو تا آخر این قصه…محکومی به بیداری!
من میان خشمی عمیق و عطش انتقام بلاتکلیفم. برای سفر آخر مجردی با بهترین دوستم راهی سفر شدم و نمیدانستم که او مرا به آن بیابان برده تا سربهنیست کند. داستان خشم من دقیقا از لحظهای شروع میشود که او مرا به درون چاه هل داد و انتقام اکسیر حیات دوام آوردنم شد
وقتی برای اولین بار تو خونهی عمهم دیدمش جاذبهی نگاهش من رو گرفت!... هنوز درست و حسابی هوش و حواسم برنگشته بود که با شنیدن صدای زیبا و خوشآهنگش که به گویندههای رادیو میماند قلبم بیشتر لرزید!... تو اون لحظه فقط یه سوال تو ذهنم میچرخید. اینکه مگه میشه یه سرگرد نیروی انتظامی هم انقدر جذاب باشه هم خوشصدا؟ ازش خواستم من رو به عنوان خبرنگار تو کلانتریشون راه بده تا به دنیای سوژههای خبری دست پیدا کنم در حالیکه هدفم نزدیک شدن به او و ربودن قلب سرسختش بود!... به نظرتون موفق میشم دل سرگرد علی کامیاران که قبلا به همه اعلام کرده به دلیل شغلش قصد ازدواج نداره به دست بیارم؟ خودم که خیلی امیدوارم سند قلبش رو به نام خودم بزنم
میگن پرستو هایی که جدا می شن و هوای آسمان بزرگتری رو دارند تنها میمونن حالا اگر تو مسیرشون عقاب تیزچنگالی کمین کرده باشه به نظرتون پرستو میتونه به دشت آسمونی که فکر میکنه رنگین تره برسه... نهال وهاویار دو تا پرستویی که سرنوشت بدجور ناجور هر دو سر راه هم قرار میده هاویاری که قراره مثل اسمش باشه و نهالی که خیلی شکننده به نظر میرسه ولی...
دهسال قبل عروسی از مراسم ازدواج گریخت. من شبیه یک انگشتر بدل به جای اصل شدم من عروس مراسمی شدم که در اصل متعلق به من نبود. من یک مادر و یک همسر هستم... تمام نقش زندگی من دقیقا همین است. من مادر فررندی هستم که همنام عشق سابق اوست همسر مردی که جز احترام چیزی به من نمیدهد. من ده سال است که یک مادر و یک همسر هستم. داستان من از اینجا شروع میشود. از جایی که آن زن برمیگردد و ویرانی جهانم را احاطه میکند. من باید نقش جدیدم را یاد بگیرم و برایش بجنگم. من یک زن هستم
کسی نمیداند که دو سال قبل، نهال با دو چشم مرعوبِ خود، قتل دردآگین دوست کودکیهایش را دید. عاجزانه تماشاگرِ مرگی بود که او را هم به فنا واداشت. امروز، برق انتقام در چشمان دختر نزار و بیمار دیروز میدرخشد. او تکههای پازل ناتمامی را تکمیل میکند و با طلوعش به سیاهی شب پایان میدهد...
نبات بنت علی نگارگر دختریست در دل تاریخ؛ دخترکی اهل نیشابور که رویای طبابت در سر میپروراند و هزاران مانع بر سر راه دارد. در همان زمان در دل بخارا، پسرکی زندگی میکند که رویایش نبودن تبعیض است و اختلاف طبقاتی. پسری اشرافزاده که رویای همسفرگی با رعایا را دارد. آیا قرار است این دو به رویاهایشان برسند؟ چه میشود اگر تحولات سیاسی چون مرگ منصورابننوح سامانی درست در همین خلال باشد؟
راه های دانلود اپلیکیشن