رمان اونی که عاشقم کرده به قلم ‌گل رز‌

ژانر :‌عاشقانه . اجتماعے/‌ پلیسی..

خلاصه:

دختری به اسم یسنا که مهربون و با اصل ونصبه. پدر ومادرش به یه مسافرت کاری میرن سی روزه .. یسنا طی یه سری نقشه هایی که براش میکشن سوال اینجاست این مسافرت سی روزه نقشه ست یا؟ .... بقیشو خودتون بخونین امیدوارم خوشتون بیاد

♪رفیقم چی بگم؟ بارونه حالم..

مثل؛ اشکای من رو شونه ی تو

میترسم سر بذارم روی دستات..

یهو سقفش بریزه خونه ی تو..

یه وقتایی چه قدر کم میشه مرحم..

همون وقتا که درد دل زیاده..

یه وقتایی میخای دیوونه باشی..

میبینی توی شهر عاقل زیاده..

جدایی با جدایی فرق داره..

یکی با عشق اومد خسته تر رفت..

یکی اونه ؛ که من از دست دادم..

گمون کردم خودش از دست من رفت..

گمون کردم خودش از دست من رفت..

شکستن باشکستن فرق داره..

گاهی بغضت شکسته چکه میشی.

گاهی سنگی به شیشت میزنن که

با هر تکه هزاران تکه میشی

با هر تکه هزاران تکه میشی..

چقدر خالی شده آغوشم از عشق مثل کوهی که از یک دشت میره

همین آهوی زیبای تو بیشه زمستونم اگه برگشت میره..

میرم دنبال رد پایی در برف میبینم آب شد..

جاری شده رود..

دلم تنگه برای هرچی که نیست..

دلم تنگه برای هرچی که بود..

جدایی با جدایی فرق داره..

یکی با عشق اومد خسته تر رفت ..

یکی اونه که من از دست دادم ..

گمون کردم خودش از دست من رفت..

شکستن با شکستن فرق داره..

گاهی بغضت شکسته چکه میشی..

گاهی سنگی به شیشت میزنن که..

با هر تکه هزاران تکه میشی..

با هر تکه هزاران تکه میشی..

♪علی زند وکیلی .جدایی♪

-‌ ببخشید خانم سیدی ؛ بابام نیست؟

خانم سیدی:‌نه دخترم پدرتون جراحی داشتن. احتمالا امروزو بیمارستان بمونن

-‌ باشه ممنون. خدافظ

خانم سیدی:خدانگه دارت دخترم..

ببین مثلا میخاستیم بابا رو ببینیم هاا

اما مگه این شغلش میذاره؟

هوووف کی گفته کسایی که بابا مامانشون پزشکه دیگه خیلی خوشبختن؟ مثلا منی که بابام جراح قلب و مامانم دندون پزشکه به کجا رسیدم؟

همه چیز که پول نیست

مهم آرامشه که الحمدلله من ندارم

خخ بگذریم

اسم من یسنا ایزدی.امسال سال چهارم یعنی پیش دانشگاهیم و رشتمم تجربیه. به اجبار بابام و همچنین مامانم تجربی خوندم. البته دلم میخاست انسانی بخونم ولی خب..

خلاصه جونم براتون بگه که..

♪♥️من همونم که دیوونه میشه برات

اونکه داره نفس میکشه تو هوات

اون که دلش باته

عاشق دنیاته

پات نشسته تو دنیا تا دنیاس باهاتـــــــ♪

-‌ الو جانم مامان

-‌ سلام یسناجان کجایی؟

-‌ اومدم بیرون

-‌ بیا خونه بدو

-‌چشم مامانی

الهی قربون مامانم برم من

به خونه رسیدم.

-‌سلام به اهالی خونه

-‌باباو مامان:‌علیک سلام دخترم

مامان:‌یسنا بشین میخایم باهات صحبت کنیم

من :‌بفرمایید .

بابا:‌ببین یسناگلی؛ خودت میدونی کار ما چطوریه و هفته اینده منو مامانت باید برای دوره بریم آلمان . تو اینجا میمونی. یعنی نمیشه تورو با خودمون ببریم.

من:‌خب اوممم یعنی زیاد اونجا میمونین؟ من حوصلم سر میره(‌خداییش از تنهایی تو خونه میترسمااا اما خب اگه اینو بگم میگن نگا جوجه رو خخخ)‌

مامان:‌سی روز شایدم کمتر اونجا باشیم

من:‌باشه خب کی میرین به سلامتی؟

بابا:‌همین اخر هفته پنج شنبه

خب امروز که دوشنبه ست تا پنجشنبه میشه سه روز. هوففف کی تحمل میکنه سی روز خونه تنها باشه

مخصوصا من که بی نام و نشونم خخ نه عمویی نه خاله ای نه عمه ای نه دایی هیچی ندارم هیچی .فقط یه بابابزرگ داشتم که اونم بچه بودم فوت کرد به همین سادگی به همین خوشمزگی. ههه زده به سرم جدیدا

حوصلم سر رفته بود بخاطر همین رفتم سراغ کتابام . خیر سرم پنج ماه دیگه کنکور دارم . اما انگار نه انگار

فیزیک رو توی چهل و پنج دقیقه جمع بندی کردم تو نیم ساعتم تستاشو زدم

خب میریم سراغ زیست شناسی

عخیششش اینم تموم شد

هههه همچین آدم زرنگی ام من

واقعا فک کردین من درس خوندم؟ خخخ

من کی درس خوندم که بار دومم باشه؟ چون به رشتم هیچ علاقه ای ندارم پس نتیجه میگیریم حس درسخوندن نیست

به قول نگین دوستم که من اگه درس نخونم و کار نکنم و.. هیچ وقت از گرسنگی نمیمیرم

پنجشنبه نیز ارام ارام آمد خخ

الان تو فرودگاهم. نیم ساعت دیگه بابا مامانم میرن آلمان

از یه جهت دلم گرفته از یه جهت دیگه میگم برمیگردن اما نمیدونم چرا دلم شور میزنه؟

مامان:‌خب یسنا. دخترم ما داریم میریم. مراقب خودت باشیاا درساتو بخونیاا

من :‌چشم مامان هرچی شما بگین

با مامان و بابا رو بوسی کردم و اونا هم رفتن و تمامــ

یه تاکسی گرفتمو اومدم خونه از اونجاییم که خیلی گرسنم بود یه تخم مرغ برداشتم با گوجه املت درست کردم

از جو خونه یه کوچولو میترسیدم چون هوا تاریک بود و خونه هم ساکت. تلویزیون رو روشن کردم. خب شبکه یک که هیچی نداره . دو که هیچی نداره. سه فوتباله دوس ندارم. چهارم که کسی نگا نمیکنه خخ پنجم ندوسسس

?, [۲۳.۰۳.۱۸ ۲۲:۳۶]

شبکه شیش هم داره بحث هواپیمایی رو میکنه که از رادارش خارج شده

شبکه هفت هم دارهــــــــــــــــــــــــــــــــ

چی؟ هواپیما؟

گوینده خبر:‌ چندی پیش مطلع شدیم که هواپیما از رادار خارج و ناپدید شد

..........................

دیگه هیچی نشنیدم و تاریکی مطلق...

سه ماه از اون سقوط هواپیما میگذره

وقتی از خواب بیدار شدم وسط فاتحه بودم اولش باورم نمیشد وقتی عمو منصور(‌وکیل بابام)‌ بهم گفت چه اتفاقی افتاده واقعا دلم میخاست اون لحظه بمیرم و اتفاقات از اون بد ترم اینکه...

اینکه بابام کل اموالشو قبل از مرگش به امور خیریه داده و یعنی این خونه ای که منم به تنهایی زندگی میکنم تا اخر همین سال باید خالی کنم

نمیدونم چرا اینطور شد؟ چرا مامان رفت؟ چرا بابا رفت؟ چرا من باید بدبخت و آواره شم؟ چرا همش به چشم بچه یتیم منو نگاه میکنن؟

کسی که تا سن چند ماه پیش همه رفقاش میگفتن بهش بچه پولداری و خوشبختی الان چرا نه پول داره نه هیچی؟ الان طعم بدبختی و بی پولی رو دارم میچشم و میفهمم این آدمایی که واقعا زیر خط فقرن چی میکشن

آره من یسنا ایزدی از خونه پدرم فقط یه سرویس طلا و لب تاب و یه گوشی واسم مونده با چند دست لباس.

حتی وسایل این خونه رو هم حق ندارم دست بزنم..

با خودم میگم کاش اصرار میکردم منو هم به المان ببرن. شاید منم الان اینقدر سختی نمیکشیدم

یه دختر هجده ساله تنها. بدون خانواده. بدون پول. بدون سرپناه. بدون داشتن هیچ کس و کاری ؛ توی شهر تهران اونم به این بزرگی؟

خدا جونم؟ میدونم منو میبینی صدامو میشنوی درکم میکنی. کمکم کن نذار نا امید شم

-سلام اقا ببخشید روزنامه نیازمندی رو بهم بدین لطفا.

فروشنده:بفرمایید

-‌ممنون

خبببب اومممم میریم سراغ روزنامه

اولی یه منشی واسه مطب میخاست

دومی باغبون واسه باغش

سومی پرستار بچه

چهارمی هم...

خب به همین اولی زنگ میزنم

-‌الو بفرمایید

- سلام . ببخشید اگهی زده بودین تو روزنامه بخاطر همین بهتون زنگ زدم

مرد‌:‌بله . امروز ساعت سه عصر تشریف بیارین

-‌حتما ممنون. خدافظ

وااا مرتیکه از خودراضی اصلا خدافظیم نکرد واه واه واه چلغوزززز

اوه عجب ساختمان شیکی اوه له له. هــه یسنا حتما با این مدرک دیپلمت قبولت میکنن.

وجدان:‌ ناامید نباش

من:‌عه؟ وجدان تویی؟ خخ یه سالی میشه نمیبینمت.

وجدان:آره تو رمان قبلیت سراغت اومدم اما هی میزدی تو ذوقم .

من :‌خخ امان از دست تو

وجدان:‌اره دیگه با ادب شدیم

همین طور مثل دیوونه ها داشتم با خودم میخندیدم و خوش بش میکردم

یهو در اسانسور باز شد یه پسره کت مشکی شلوار پیرهن مشکی اومد تو

ینیااااا غرور از سر و روش میبارید ولی خیلی خوشگل بودااا

نگاش کردم یه پوزخند زد. واااا مردمم مشکل دارنا

اسانسور وایساد منم پریدم بیرون و یه زبون واسه پسره در اوردم خخخخ

رفتم شرکت سامان واسه استخدام

خدا کنه قبولم کنن

من :سلام خانوم.ـ من ایزدی هستم . صبح بهتون زنگ زدم .

منشی:‌یه لحظه.. اها واسه استخدام اومدین؟

من :بله.

منشی :‌یه چند لحظه صبر کنین رییس بیاد باید مدارکتون رو ببینه.

من : باشه

همون پسر اسانسوریه اومد تو

پسر اسانسوری:‌سلام

منشی :سلام اقای رییس

جااااااننننن رئیسسسسس؟ یا حسین فاتحم خوندس . ینی این رییسه؟ وای بدبخت شدم. خدا خفت کنه یسنا ببین چیکار کردی با خودت؟ کم دنبال کار گشتی و کار نبود؟ کم بدبختی کشیدی تواین سه ماه؟

ای بابا چرا من زبون درازی کردم اخه

وجدان:اصلا حقش بود . اون چرا پوزخند زد؟

من :اخه وجی جونم من الان کارم پیشش گیره

وجدان:‌به درک دیگا فوقش میری خدمتکار خونه مردم میشی

من :‌مرضضضض همینم مونده برم خدمتکار خونه مردم بشم

منشی:‌خانم. بفرمایید برین اتاق رییس

...اصلا نفهمیدم اون پسر اسانسوریه کی رفت ... از بس با وجدان سر و کله میزنم... هووووف

من :‌ باشه ممنون

بسم الله الرحمن الرحیم

یا خدا قبولم کنن .

در زدم و رفتم داخل

‌من:‌سلام

پسر اسانسوریه:‌ سلام بفرمایید

من:ایزدی هستم . صبح واسه استخدام باهاتون تماس گرفته بودم

پسره اسانسوریه:‌بله میدونم

(ببین چ بی ادبه منو سر پا نگه داشته خخ)‌

‌پسره اسانسوریه:‌خب خانوم. فکر کنم سنتون خیلی کم باشه .اشنایی با کامپیوتر که دارین؟

من:‌بله

پسر آسانسوریه:‌زبان انگلیسی؟

من:‌تقریبا بلدم

پسر اسانسوریه:‌مدرک تحصیلی..

یه نفس عمیق کشیدم (‌نترس یسنا نترررس)

-‌ دیپلم دارم

پسره:‌ببخشید چی چی دارین؟

من:دیپلم

پسره:خانوم ایزدی شما مارو مسخره کردین؟ حداقل سطح سواد برای استخدام شدن لیسانسه اونم تازه کم کمش

من:‌خب من دیپلم دارم

پسره با داد گفت:‌خب منم اعصاب ندارم خانوووووم بیرررون لطفا

دیپلم داره واسم هه

بغض به گلوم هجوم آورد. این چندمین باره که بخاطر این دیپلم لامصب منو مسخره میکنن

اصلا چه ربطی به مدرک داره؟

کامیپوتر بلدم. زبانمم خوبه.. تو حساب کتابم مشکلی ندارم. اینا چرا اینطوری میکنن

وجدان:‌یسنا غصه نخور بریم

من:اره بریم

یک ماه دیگه باید خونه رو تخلیه کنم . هنوز

?, [۲۳.۰۳.۱۸ ۲۲:۳۶]

م کار پیدا نکردم

حتی برای پرستار بچه شدن هم فوق لیسانس پرستاری میخان هوففف

فقط یه خدمتکاری مونده . واقعا دیگه خسته ‌شدم.

باید برم سراغ کارای مستخدمی

زنگ خونه یا بهتره بگم زنگ کاخ رو فشار دادم . امروز اومدم واسه استخدام شدن مستخدمی تو یکی از این خونه پولدارای زعفرانیه. میترسم واسه مستخدمی هم مدرک دکترا بخان والا بخدا

-‌ بله؟

-‌ سلام خانوم. تو روزنامه نیازمندیها مطلع شدم نیاز به مستخدم دارین

خانومه:‌بله. تشریف بیارین بالا

بسم الله گفتم و داخل رفتم اوههه چه خونه ایییی طرف راستش آلاچیق بود و چمن و فضای سبز. طرف چپش هم استخر. به این میگن خونه او له له ((‌یه کاخ رویایی رو تو ذهنتون تصور کنین. اره اره همون خخخ)‌

درو زدم و رفتم داخل

خدمتکار :‌سلام خوش اومدین الان خانوم میان

من :‌سلام ممنون

بلاخره خانوم خونه از پله ها اومد پایین

بنظر میرسید خانم مهربونی باشه

خانوم مهربونه:‌سلام دخترم بفرمایید درخدمتم

من ‌:‌ سلام خانوم ببخشید واسه اگهی تو روزنامه زده بودین مزاحم شدم

خانومه معلوم بود تعجب کرده یه نگا به سر تا پام انداخت . حقم داشت چون این لباسای مارکی که من پوشیدم فک کنم حقوق سه چهار ماه یه مستخدم باشه

خانوم مهربونه گفت:‌ اما دخترم . فکر نمیکنی واسه این کار خیلی جوونی ؟ تو الان باید درس بخونـــــــ......

من:‌میدونم خانوم. اما واقعا به این کار احتیاج دارم.

خانومه:‌ببینم خونه داری؟

سرمو پایین انداختمو گفتم:‌نه

خانومه:‌پس باشه میتونی اینجا بمونی اما به شرط اینکه به تمام کارها به خدمتکارای اینجا کمک کنی. فرداشب یه جشن خونمون برگزار میشه. میخام همه چی عالی باشه

من :‌باشه چشم

خانومه یکی از خدمتکارا رو صدا زد

-‌ زینب. یسنا رو راهنمایی کن تو اتاقش . بهش لباساشو بده که بپوشه از همین الان کارا رو یاد بگیره.

زینب:‌چشم خانوم

زینب:‌بیا یسنا جان اینجا میشه اتاق منو تو.

من:‌مرسی زینب . لباسامو کجا بزارم؟

زینب:‌میتونی بزاری تو اون کمد. دوتا از کشوهاش خالیه

من:‌دستت درد نکنه

زینب:‌راستی یسنا . فوضولی نباشه اما تو اصلا سر و ریختت به مستخدم خونه نمیخوره. چند سالته؟

من:‌ ‌هجده سالمه. تو چند سالته؟

زینب:‌من بیست سالمه... وای یادمون رفت لباساتو بپوش بریم آشپزخونه کارهارو بهت یاد بدم

من:‌لباسا کجان؟

زینب:‌ فایل سوم رو باز کن . یه تونیک سفید هست با روسری مشکی . همونو بپوش

من :‌باشه ممنون

زینب:‌خواهش عزیزم۰‌ من بیرون منتظرتم

زینب بنظرم دختر خوبی به نظر میرسید و میشد بهش اعتماد کرد. چون از دوستای خودمم خبر ندارم زینب میتونه یه دوست باشه برام.

.

.

.

.

بعد از اینکه لباسامو پوشیدم رفتم بیرون. زینب در اتاق منتظرم بود

زینب:‌ بریم؟

من :‌ بله

زینب :‌ ببین یسنا . اینجا یه سری قوانین خاص خودشو داره. خانوم خونه خودش که مهربونه. شوهرشم همینطور. دخترشم شیراز زندگی میکنه و فردا واسه مهمونی میرسه. ولی پسرشون...

من:‌پسرشون چی؟

زینب:‌پسرشون یه خورده بد اخلاقه.

من:‌هوووووف ادمای بداخلاقو نمیشه تحمل کرد

زینب:‌اره . پس به پروبالش نپیچ و هرچی گفت تو گوش نده باشه؟

من:‌باشه

زینب:‌خب دیگه بریم سراغ کارهای خونه

من:‌اممم زینب چیزه. راستش من تاحالا هیچ کارِ خونه ای رو انجام ندادم.

زینب:‌ یعنی هیچی نمیدونی؟

من :‌ نه.

زینب:‌اشکال نداره یادت میدم. نگرانی نداره که

ببین تو اگه بتونی غذاهارو تزئین کنی عالیه

و زینب تمام فوت و فنهای اشپزخونه رو بهم یاد داد

امشب مهمونیه. انگار پسرشون شرکتشو افتتاح کرده بخاطر همون میخان جشن بگیرن.

هوووف این پولدارام چه حوصله ای دارنا. هرروز مهمونی هرروز جشن ..

وجدان:‌ نه که خودتون کم جشن و مهمونی میگرفتین؟

راستش حق با وجدان بود. داره کم کم یادم میره که پدرم یکی از سرمایه دار های این شهر بوده. داره یادم میره که من یسنا ایزدیم... هووف کی بودیمو چی شدیم..

بلاخره جشن شروع شد. این پسرشونو من تاحالا ندیدم. اما اونطوری که زینب تعریف میکرد انگار خیلی آدم بداخلاقیه..

-‌ خدمتکااار ـ خدمتکاااار

من :‌ با منی؟

دختره:‌ نه با مامانت بودم

اسم مامانمو که آورد بغض به گلوم چنگ زد

من :‌شما حق ندارین توهین کنین خانوم

دختره:‌ زر نزن بابا . یکی از اون آب میوه ها رو بده

من :‌بفرمایید

دختره :‌ ایییش

وااا مردمم مشکل دارنا..

نمیدونم سر اون یسنا قبلیه چی اومد؟ کسی که معاون و مدیر مدرسه از دست شوخیا و شیطونیاش امون نداشتن اما حالاـــــــ

زینب:‌ یسناااا نگاه کن. اون پسره همون بداخلاقس که بهت گفتم

سرمو برگردوندم و یهو...

وااا. این که همون پسر آسانسوریس. این اینجا چیکار میکنه

من:‌ زینب این پسره کیه؟

زینب:‌ واا یسنا؟ حالت خوبه؟ مگه نمیگم این همونیه که بخاطرش جشن رو گرفتن

واییی خدا ینی اینجا خونه ی پسر اسانسوریس..؟...؟

دست یه دختری هم تو دستش بود انگار میخاست از دست دختره فرار کنه

ای بابا. من چیکار کنم این پسره منو نبینه.

باهم رفتن نشستن رو مبل.

هووف باید شربتا رو ببرم...

?, [۲۳.۰۳.۱۸ ۲۲:۳۶]

بسم الله گفتمو رفتم. اصلا به درک بزار منو بشناسه مگه دیگه واسم آبرویی مونده؟ تا کی خودمو باید مخفی کنم

شربتارو بردم

-‌ بفرمایید..

آریا(‌ همون پسر بداخلاقه)‌ اولش یه نگاهی بهم انداخت و بعد چشاش از فرط تعجب گرد شد

دیگه هیچی نگفت و اون دختر نفله ی کنارش بردش وسط باهم برقصن

لباس دخترای اینجا رو اگه نگم بهتره °°

~

پسر خاله ی آریاکه اسمش ماهان بود برعکس ماهان بود. ینی ماهان خیلی مهربون و مؤدب بود.

خلاصه اون مهمونی کذایی هم تموم شد

اریا :‌ خدمتکار؟

من :‌ من اسم دارم آقا. خدمتکار چیه

اریا:‌خب مگه خدمتکار نیستی؟ (‌‌+‌پوزخند)‌

من:‌هستم اما خبـ..

اریا:‌پس دیگه چیزی نگو خانم ایزدیه خدمتکار

بعدشم هرهرهر خندید

بعدشم اخم کرد واا مردمم مشکل دارنا

ماهان:‌ببین خانم خدمتکار ایزدی . بار اخرت باشه جلو چش پسر خاله من بیای چشماتو در میارم

من شبیه همون استیکر معروفه شدم همون که دهنش یه خطه?

من:‌ جسارت نباشه جناب . اما من هیچ کاری نکردم. درثانی ایشون خودشون بامن هم صحبت شدن.

خواستم برم که دستمو گرفت و پیچوند گفت:‌اخطار رو دادم خانم کوچولو حواست باشه وگرنه بد برات تموم میشه

رفتم تو اتاقم. زینبم فهمید حالم خوش نیست دیگه هیچی نگفت. هدفونمو به گوشیم وصل کردمو آهنگ مورد علاقمو پلی کردم

♪♥️

‌‌لالا کن دختر زیبای شبنم

لالا کن روی زانوی شقایق

بخواب تا رنگ بی مهری نبینی

تو بیداری یکه تلخه حقایق

تو مثل التماس من میمونی...

که یک شب روی گونه هاش چکیدم

سرم گرمه نوازشهای اون بود

که خوابم برد و کوچش رو ندیدم

حالا من موندمو یه کنج خلوت

که از سقفش غریبی چکه کرده

تلاطم های امواج جدایی

زده تا شونمو صد تکه کرده

دلم میخاست پس از اون خواب شیرین

دیگه چشمم به دنیا وا نمیشد

میون قلب متروکم نشونی

دیگه از خاطره پیدا نمیشد

صدام غمگینه از بس گریه کردم

ازم هیچ اسم و هیچ آوازه ای نیست

نمیپرسه کسی هی در چه حالی؟

خبر از آشنای تازه ای نیست...

به پروانه صفتها گفته بودم

که شمعم میل خاموشی من نیست

پرنده رو درختم اشیون کن

حالا وقت فراموشی من نیست

√‌آهنگ لالایی. علی زندوکیلی ♪♥️

تا خود صبح گریه کردم..

حالم گرفت از روزگار

از آدماش..

‌ ∞‌ من حلزون وار زندگے میکنم

خسته از امید هاے واهے

خسته از دوست داشتن هاے کذایے ..

خسته از دوستداشتن هاے کسانی ک..

از خون و تبار مݩ نیستند..

مــن خستہ امــــ

از اینکه کــــــرم شبتاب را

فانوس دریایے بدانم... ∞

‌

دوباره روز از نو روزی از نو

یه هفته از اون مهمونی میگذره

تو این یک هفته آقا ماهان همش میاد سر میزنه همش یه جوریه. میگم مردمم مشکل دارنا.. وجدان میگه نـــہ

والا بخدا.

این آریا هم کلافه ام کرده؛ همش تیکه میندازه همش دیوونه بازی میکنه

امشب تولد ماهانه. میخان تولد رو تو یه رستوران برگزار کنن

دیگه امشبو میشینیم میکپیم. هووف. این مهمونیای اینا تمومی نداره . البته اوضاع مالیشون مثل اوضاع مالی بابای منه ـ اما خب مهم اینه الان اونا پولدارن و من نه.

داشتم به گلهای باغچه اب میدادم؛ ماشین ماهان اومد تو حیاط

ماشینش از این هیوندا مدل ix55 ماشینش قشنگه دقیقا مثل ماشین بابای منه ـ فقط مال بابای من سفید بود این مشکیه..

ماهان: ‌سلام یسنا خانوم

من:‌سلام آقا ماهان خوب هستین؟

ماهان:‌ممنون به خوبی شما امممم راستش امشب تولدمه خواستم دعوتتون کنم

من:‌ ببخشید آقا ماهان . تولدتون مبارک. اما خودتون میدونین کار داریم نمیتونم شرکت کنم باید مشغول خونه تمیز کردن بشیم.

ماهان:‌ نه امکان نداره. یه امشبو به خالم میگم کاری نداشته باشه شما بیاین.

من:‌ حتی اگه خانوم اجازه بده فکر نکنم آقا آریا بذارن.

ماهان:‌ آریا رو بیخیال شو. من دعوتت کردم و شمام میای.

بعدشم کارت دعوتو گرفت سمتم. منم گرفتمش حین اینکه گرفتمش دستم به دستش خورد عین برق گرفته ها دستمو عقب کشیدم کارت افتاد زمین.

جفتمون خم شدیم کارتو برداریم . کله جفتمون خورد بهم.

من :‌ ببخشید

ماهان :‌ خواهش میکنم. خب دیگه من برم. امشب حتما تشریف بیارین .

من :‌ باشه چشم. مرسی که دعوت کردین

ماهان :‌خواهش میکنم. به امید دیدار

من :‌خدانگهدار.

ای بابا . حالا که این ماهانم مارو دعوت کرد. اگه نرم زشته اگه برم همه میفهمن من همون خدمتکار تو مهمونیم چیکار کنم هوففف. باید با زینب درمیون بزارم.

زینبیییی جونممم کجاایییی؟

زینب:‌ اینجام یسنا جان . بله؟

من:‌ زینب میخاستم یه چیزی بگم

زینب:‌بگو قربونت

من :‌امشب آقا ماهان تولدش دعوتم کرده. نمیدونم برم یا نه؟

زینب یه لبخند دندون نمایی زد بعدش یه چشمک زد و گفت ایول دختر تو دیگه کی هستی خخخ معلومه که برو خنگه. چرا همچین فرصتی رو از دست میدی؟

من:‌چی داری بلغور میکنی واسه خودت؟

زینب:‌ دِ آخه مگس!‌ چرا نمیخای بری؟

من:‌میترسم همه بفهمن خدمتکار این خونه ام.

زینب:‌ بیخیال بابا. برو صفا سیتی یه امشبو . از دست کارای خونه راحت میشی.

?, [۲۳.۰۳.۱۸ ۲۲:۳۶]

من :‌اما زینب خودت میدونی که باید تو کارای خونه کمکت کنم..

زینب:‌برو دختر خودم کارا رو انجام میدم

من :‌ باشه مرسی فقط میشه بیای لباسامو ببینیم ؟

زینب :‌ باشه

من :‌ خب این مشکیه؟ قرمزه؟ طلائیه ـ؟ آبیه؟ کدومش؟

زینب :‌ امممم به نظرم مشکیه خیلی قشنگه. ببینم کفش مشکیم داری؟

من :‌ اره

زینب:‌ ولی یسنا این لباسا خیلی گرونن. تو از کجا همچین پولی رو آوردی

من سکوت کردم.

زینب:‌ یسنا نکنه دزدی میکنی؟

تا تهمت نزده بهم باید همه چیو براش بگم

من :‌ نه زینب. الان میگم

زینب:‌ بگو ببینم

یاد بابا مامان افتادمو زدم زیر گریه.

-‌ از وقتی بچه بودم تا قبل از اینکه خدمتکار شم تو ناز و نعمت بزرگ شدم. بابامامانم جفتشون پزشک بودن. وضعمون عالی بود. همه چی خوب بود. پول به اندازه ای بود که نصف فقیرای تهران رو تا صد سال غذا بدیم

اما.. مامان و بابام به یه سفر رفتن و هیچ وقت برنگشتن. وکیل بابامم گفت پدرم تموم دارایی شو به نام یه خیریه زده که هیچ سهم الارثی به من نمیرسه. اینطور شد که به این خونه اومدم. این لباسای گرون و مارک. این گوشیم این طلاها... همش مال اون موقعه

زینب هم پا به پای من گریه میکرد. بغلم کرد و گفت ناراحت نباش همه چی دریت میشه

زینب:‌ قربونت برم غصه نخور. اما یسنا یه جای کار میلنگه..

من: ‌چی؟

زینب:‌ مطمئنی بابات تمام دار و ندارشو به حساب خیریه ریخته؟

من:‌ اره. وکیل بابام گفت.

زینب:‌ مدرکی هم داری؟ یعنی سندی پرونده ای چیزی؟

من :‌ نه. فقط یه نامه تایپ شده بود که گفت بابات ریخته به حساب خیریه.

زینب:‌ اخه دختررر تو چرا اینقدر بچه ای؟ یعنی چی که هیچی رو ندیدی؟ ینی چی که ریخته به حساب خیریه ؟ مگه بابات اینقدر بی منطق و کله خرابه که هیچی واسه دخترش نذاره؟

من:‌ زینب نمیفهمم چی میگی؟

زینب:‌ خنگگگ معلومه نباید بفهمی. اخه یسنا خدا بگم چیکارت نکنه تو چرا باور کردی اخه؟ نمیگی کلاهبرداری شده؟ جرا با کسی دیگه ای در میون نذاشتی؟ چرا به یه وکیل دیگه ای نگفتی؟

من:‌ من نمیدونستم

زینب:‌ خیلی خب حرف نزن. فعلا وقت این حرفا نیست. فعلا لباساتو بپوش و برو تولد ماهان. دیر شده. برگشتی باهم صحبت میکنیم. فردا هم سه ساعت مرخصی از خانوم میگیریم و میریم پیش یه وکیل.

من :‌ باشه.

ذهنم حسابی مشغول بود. یعنی ممکنه وکیل بابام همه اموال بابامو هاپولی کرده باشه؟

وجدان:‌ مغز نخودی زیادی فکر نکن مخت باد میکنه. فعلا یکم به خودت برس و برو مهمونی. باید روی اون دخترای جوجه رنگی رو کم کنی..

من:‌ خیلی خوب

ساعت شیشه و من آماده شدم

صورتمو آرایش کردم . رژ اجری با خط چشم کشیدم. به قول زینب یه تیکه تز ماه شدم. لباسمم بلند و کاملا پوشیده ست. و با صورت سفیدم تضاد جالبی ایجاد کرده. خلاصه قربون خودم برم خیلی ناز شدم اخ جون خخخ

زینب:‌ یسناااا بدووو آژانس اومد

من:‌اومدممممم

به رستورانے که قرار بود تولد اونجا برگذار بشه رسیدم. یه نگاه به سرتاپای خودم انداختم. همه چی اوکی بودـ

یکم میترسم چون تاحالا تنهایی مهمونی نیومدم. اما خب آقا ماهان هست

وارد رستوران شدم. ست رستوران قرمز و مشکی و کاملا شیک بود. از همین اول صدای پیانو گوشنوازی میومد و خیلی خوب بود.

رفتم داخل و ماهان به سمتم اومد

ماهان:‌ سلام یسنا . خوش اومدی.