رمان عروس زمان به قلم کوثر رضائی

ژانر : #عاشقانه #غمگین

خلاصه :

مَهان آریافر دختری با کلی آرزوهای رنگی که خانواده اش خیلی محدودش میکنن و در آخر مجبورش میکنن نامزدیش رو بهم بزنه و تن به ازدواجی اجباری با فردی که اصلا هیچ علاقه ای بهش نداره بده و پرده از حقایق زندگیش برداره اما این نوع ازدواج اجباری با همه ی اونایی که خوندید فرق داره ….

تو را در بازوان خویش خواهم دید

سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد

تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت

برایت شعر خواهم خواند

برایم شعر خواهی خواند

تبسم های شیرین تورا با بوسه خواهم چید

وگر بختم کند یاری

در آغوش تو

ای افسوس!

_مهااااااااااان دختررررر کجایی گوشیت خودشو کشت ازبس زنگ خورد بیاجواب بده.

+اومدم اومدم

_کجایی دیگه یه دستشویی رفتن اینقدر طول کشیدن داره آخه؟؟؟

+داشتم فکر میکردم زمان ومکان ازدستم در رفت مادره من.حالا مگه چی شده اومدم دیگه.

_اخه اونجا جای فکرکردنه .....

به سمته گوشیم رفتم ودکمه ی اتصال و زدم

+جانم غزل خوبی

_زهره مارو جانم کجایی تو صددفعه زنگ زدم

+حالا مگه چی شده یکم انگشتات ورزش کردن بیخودی چرامنت میزاری درضمن تا کاری نداشته باشی زنگ نمیزنی تو

.

_ایییییش خیلی بی چشم ورویی بخدا .حالا بگذریم .زنگ زدم ببینم میای واسه تحقیق یانه ؟؟؟

+اتفاقا میخواستم بهت زنگ بزنم ،خانواده قبول نکردن بیام .داداشم گفت خودش انجام میده برام.

_خداییش فاز خانوادت چیه مگه عهد قجرررره؟؟

+نمیدونم دیگه توکه داداشای منو میشناسی وانگارکه من تنهادختر روی این کره ی خاکی هستم وهمه بهم چشم دارن.

_چی بگم والا خداصبرت بده .خوب پس دیگه ماخودمون میریم .فقط یادت هست که استاد گفت تحقیق تکی نمره ی خیلی کمی داره حتی اگه بهترین باشه

+چیکاکنم دیگه نمیخوام باهاشون بحث کنم میترسم بگن دیگه حق نداری بری دانشگاه .شماها برید منتظرمن نباشید.

_باشه عزیزم پس فعلن فردامیبینمت.

+میبینمت

گوشی وقطع کردم وبه این فکر کردم که واقعا این وضعیت تاکی میخواد ادامه داشته باشه.

_کی بود مهان؟

+غزل بود .گفت نمیای واسه کارگروهی گفتم نه داداشم انجامش میده

_آها .خوب کردی دخترم چه معنی میده دختر باپسربره گردش اخه

+واااا مامان چه گردشی؟؟تحقیق گروهی بووووود

_حالا هرچی برو اتاقتو مرتب کن امشب مهمون داریم.

+مگه قراره مهمونی تواتاق من برگزار بشه؟؟

_روحرفه من حرف نزن مهان حتما یه چیزی میدونم که میگم.

+آره دیگه بگو مهان خفه شو اصلا نگو مهان بگو ربات

بعداز تموم شدنه حرفم به سمته اتاقم رفتم ودرو محکم بهم کوبیدم ....

#عروس_زمان2

بعدازمرتب کردن اتاقم به سمته حموم رفتم ویه دوش مفصل گرفتم.

مشغول درس خوندن بودم که مامانم اومد

_خوبه بالاخره نمردمو این اتاقو تمیز دیدم

+وااااا مامان یکم شلخته بود فقط

_آره یکم .سگ صاحبشو پیدانمیکرد تواتاقت .حالا بگذریم.بعده شام میریم خواستگاری واسه داداشت گفتم در جریان باشی

+ عه مگه نگفتی مهمون میاد؟؟

_سرت کلاه گذاشتم یکم جم وجورشی

+پوووف مامان ازدست تو.حالا باش به سلامت برید ایشالله که خیره

_قربون دخترمهربونم ولی قراره خودتم بیای

+وای مامان واسه فردا امتحان دارم .نمیشه من نیام؟؟؟

_نه نمیشه داداشت ناراحت میشه .

+پوووووف باشه

بعدازرفتن مامانم یکم درس خوندم

_بیا شام حاظره

+هیییییییع زهرم ترکید چرا در نزدی ؟

_چرا دره اتاقت بسته بود؟

+واااای داداش توروخدا باز شروع نکن

_باره آخره میبینم دره اتاقت بسته اس هااااا حالا هم بیا شام قراره بریم خواستگاری واسه خان داداش

سرمو به علامت باشه تکون دادم و مثله اردک راه افتادم دنبالش

_دفعه آخرت باشه مثله لال هاجوابمو میدی هاا

+بااااااااشه کی بشه همتون زن بگیرید برید من راحت شمممم اخه خدااااااایاااااا

_آهااااا که چی بشهههههه اون وقت.نخیر خاله ریزه من اگه زنم بگیرم وره دل خودت میمونم ونمیرمممم

دیگه داشت اشکم درمیومد بخدااا اخه کسی نیس بهشون بگه شماهاخودتون هر روز یه دوس دخترعوض میکنید کسی بهتون گیرمیده که حالا دارید به دره بسته ی اتاق من گیرمیدی

به همراه بهنام که داداش کوچیکم هست وارد آشپزخونه شدم وروبه همه سلام کردم.

_سلام دختره باباخوبی ؟

+مرسی بابایی

روبه داداش بزرگم کردمو گفتم :

+داداش تحقیقمو آوردی؟

_آره ،گذاشتمش توپذیرایی

+باشه

_فقط باشه ی خاااالی؟؟؟

+داداش انتظار تشکرنداشته باش چون نمره نمیگرم.

_بهترررررر اصلا چه دلیلی داره بری دانشگاه

مامان_بسه دیگه مهان خجالت بکش ازداداشت معذرت بخواه زود

نفسه عمیقی کشیدمو خیلی آروم لب زدم معذرت میخوام ودیگه هیچکی چیزی نگفت.

پوووف چپ برن راس برن به من گیرمیدن.

بعداز شام وشستن ظرفا به سمته اتاقم رفتم و خودمو آماده کردم .روی یکی از مبل های پذیرایی نشستم ومنتظر بقیه موندم.

#عروس_زمان3

مامان بابا جلو نشستن ومن ومهراد وبهنام هم صندلی عقب نشستیم.خیلی دوس داشتم بدونم که کی این دخترو واسه داداش معرفی کرده

+دختری که داریم میریم خواستگاریش فامیله داداش؟؟

_نه

+عه ،په کیه؟؟

_ازطریق چندتا ازدوستام باهم آشناشدیم

+آهااااااا ،مبارکه

توروخداااااا داداش ماروببین داره بادوس دخترش ازدواج میکنه بعد نمیزاره من باهم دانشگاهیام برم یه تحقیق ساده انجام بدم.

نمیدونم چرا اصلا هیچ ذوق وشوقی نداشتم برعکس همه ی دخترای دیگه که واسه عروسی داداششون خودشونو میکشن ازبس خوشحالی میکنن من یه دلشوره عجیبی ته دلم بود .

خودم میدونم دیگه الان ازشانسه بده من دختره هم یه عصا قورت داده اس.

سکوت بدی توی سالن حکم فرما بود وازشانسه بده من مادره عروس خانم هم کنار من نشسته بود فکرکنم یه کیلو عطر وروخودش خالی کرده باشه چون ازبدو ورود وسلام احوال پرسی باهاش یه بند دارم عطسه میکنم .

منه بدبخت به بوی تند بعضی عطرها حساسیت دارم.

_سرماخوردی دخترم؟؟؟

میخواستم بگم نخیرررر بخاطرعطرشماس که چشمم به چشمای ریز شده ی مامانم افتاد

+بله متاسفانه ،معذرت میخوام .عطسه

_اشکالی نداره عزیزم بیابریم سرویس بهداشتی رو نشونت بدم یه آبی به سرو روت بزن خوب بشی.

همراه مادره عروس خانم رفتم تا سرویس بهداشتی رونشونم بده .مطمعنم وقتی بریم خونه خودمون خونم حلاله ،ولی خوب چیکارکنم من که مقصرنیستم ،کاش نمیومدم بدجوری سوژه شدیم برادرعروس به زورخودشو نگه داشته بود تا ازخنده نپوکه.

دستو صورتمو بادستمال خشک کردم.

اووووف یکم بهترشدم .

آروم آروم به سمته پذیرایی رفتم و اینبارو کنار مامانم بزور نشستم .

_بهترشدی دخترم؟؟

+بله،مرسی

لبخندزیبایی به روم زدو دیگه چیزی نگفت

_سلام

باشنیدن صدای سلام سرمو بلندکردمو بهش نگاه کردم

هیچ چیز جذابی توصورتش نداشت فقط پوسته سفیدش جلب توجه میکرد یعنی مهراد عاشق چیش شده خداییش داداشم خیلی ازش سر تره

ولی خوب به من چه همینکه ازدواج کنن ومن یه نفس راحت بکشم برام کافیه.

بعداز تعارف کردنه چای به همه رفتوکنارمادرش نشست.

_حالا که عروس خانم هم تشریف آوردن بنظرم بهتره که بحث وشروع کنیم آقای مرادی؟

آقای مرادی:بله صدالبته بفرمایید آقای آریافر

#عروس_زمان4

والا غرض ازمزاحمت خواستگاری دخترخانمتون برای آقا پسره ماست.

مهراد جان ۳۰سالشه وناظره نظام مهندسیه .پسرم نه اهل دودو دمه نه کارای خلاف و....،ازنظره مالی هم مشکلی نداره گویا بادخترخانم شما همکارهستند وازاین طریق باهم آشنا شدن .

آقای مرادی:بله صحیح میفرمایید خداپسرتونو حفظ کنه .

بله دیگه گویا ازقبل قولو قرارهاشونو گذاشتن .فقط میمونه یک چیز.

_بله میشنویم؟

داشتم چایی وشیرینی میخوردم که با تموم شدنه حرفه آقای مرادی همه رو باسرفه کردن بالا آوردم.

آقای مرادی:راستش آقای آریافر هیرا جان وبرادرش هیرو باهم دوقلو هستن ماهم نذر کردیم اگه قرارشد روزی ازدواج کنن حتما بایه خواهروبرادر ازدواج کنن منظورمو میفهمید؟؟

باتموم شدنه حرفش چایی بدجوری پریدتوحلقم وبه سرفه کردن افتادم مامانم یکم پشتمو ماساژ داد همه هاج و واج داشتیم بهم نگاه میکردیم.

حرفش ونذرش به نظرم خیلی مسخره اومد

داشت دختروپسرشو بامامعامله میکرد .

وقتی آقای احمد وخانوادش قیافه ی هاج وواج وسکته زده ی مارو دیدن .

آقای احمدی به حرف اومد ودرمورد شازده پسرش اطلاعات داد.

_هیرو جان ۳۰سالشه .جراح زیبایی بینی هستش وازنظرمالی هم تکمیله واهل هیچ خلاف وکاره بدی نیس.

داشت حرف های خودمونو به خودمون تحویل میداد یه لحظه نگاهم افتاد به هیرو و مچشو گرفتم داشت به من نگاه میکرد. نفسه عمیقی کشیدم وخیلی آروم روبه مادرم گفتم میشه بریم توروخداااااا.

#عروس_زمان5

حدود یک ساعتی میشد که ازخونه ی آقای احمدی برگشته بودیم.

توی طول راه بجز نفس کشیدن هیچکدوممون هیچی نگفتیم وبه محض ورودمون به خونه هرکسی به طرف اتاق خودش رفت.

ازبس توجام غلت خورده بودمو به مهراد فکرمیکردم بیشترناراحت میشدم.

خیلی گرفته وناراحت بود.کاش باهاش احساس راحتی میکردمو یکم دلداریش میدادم ولی حیف که همیشه ازم دوری کرد.

توی دلم دلشوره ی عجیبی بود .

خیلی میترسم

ازاینکه قبول کنن .

نمیدونم این سکوت خوانواده ام وچه جوری واسه خودم ترجمه کنم .ولی عقلم میگه سکوتشون علامته رضایته .خداایا عاقبتمو میسپرم دست خودت هرکاری خوبه همونو واسم رقم بزن .

دوروزی از مراسم خواستگاری میگذشت و

من ازترسم که نکنه قبول کنن و منو درعوض دخترآقای احمدی بدن لام تاکام ازاون شب نه حرف زده بودم نه پرسیده بودم.

صبح زود بیدارشدمو خودمو آماده کردم تابرم دانشگاه .

تحقیق فلک زده ام روهم باخودم بردم.

به محض اینکه وارد کلاس شدم رفتم وکنار غزل نشستم

+سلام،خوبی غزلک

_سلام ،مرسی مهانک.ورپریده مگه نگفتم ازاین پسوند پیشوندا به اسم من نچسبووووون هاااان؟؟؟؟

+تاحالا بهت گفتن وقتاییی که عصبانی میشی خیلی خنده داری؟؟؟؟؟

_آهااااا په من شدم دلقک تووووو؟؟؟من احمقوبگوباهزارتاخواهش وتمنا ازبقیه ی بچه هاااا بالاخره اسمتو وارد تحقیق کردم .بشکنه دستم که نمک نداره مهان خانم بشکنه.

+دررررررروووووووغ؟؟؟؟؟

_دروغم کجابوددد.چشاتم ایجوری قلمبه نکن واسه من به جون مهان به مرگه خودت راس میگم بخدااا

لبخندپهنی به روش زدمو محکم بغلش کردم

+غزل؟؟

_جانه غزل

+خیلی دوست دارم

_آره میدونم یه چیز جدیدتربگوو خخخخ

به لطف غزل وبچه های گروه اسم منم وارده تحقیق کردن ونمره کاملو گرفتم .

منم بخاطر جبران این لطفشون همه رو به صرف بستنی دلخواهشون به کافه ی کنار دانشگاه مهمون کردم.

_میگمممم مهااااان من بااین بستنی گول نمیخورم ههاااا بایدبهم شااااام بدی

نمیدونم چرایه دفعه ازدهنم پرید وگفتم به همین زودیا شام عروسیممم میدم بهت.که باصدای سرفه هاای علیرضا یکی ازهم گروهیام نگاه هاج وواج همه به سمته اون کشیده شد یکی از پسرا بهش یه لیوان آب دادویکم پشتشو ماساژ داد .

+بخدا من چشمم دنبال بستنی هاااانبودآقای علوی

_این چه حرفیه ،پیش میاد دیگه.

باتموم شدنه حرفه آقای علوی غزل جیغ کوتاهی کشیدو گفت الان چه زری زدی؟؟؟؟؟

+اووووممممم هیچی

_بیخود زودباش بگو چه بخت برگشته ای عاشق زشتی مثله توشده هاااااااا؟؟؟؟

+باباهیچی همین جوری گفتم محض خنده .ببخشید

_اییییش شوهرندیده ی آبروبر الان میگن ترشیدی

+نه که جنابعالیه شوهردیده ااای .؟؟خوبه الان بهم گفتی زشت خوزشتاهم ترشیدن مثلع من سال تاسال یه خواستگار ازجلو کوچمون ردنمیشه .

_اشکال نداره عجقم خودم میام غصه نخورررر

بعداز کلی شوخی وکل کل من وغزل وبچه هاااا بالاخره رضایت دادیمو خدافظی کردیم فقط نمیدونم چرا علیرضا علوی اینقدر پکر شد

#عروس_زمان6

ساعت ۵عصربود ونسبت به روزای دیگه خیلی دیربه خونه رسیدم ومطمعنم بازجویی سختی درپیش داشتم.

همین که پامو توی راهروی خونه گذاشتم مهراد جلوم ظاهر شد.

_کجابودی تا حالااا؟

کفشامو خیلی ریلکس ازپام درآوردم وروبهش گفتم

+سلام داداشی

_گیرم علیک .حالا بگو کجابودی؟؟

+چیزی شده؟؟

_مهان منو عصبی نکن توهمیشه ساعت۳خونه ای این دوساعت دیرکرد دلیلش چی بوده؟؟؟

+هیچی بچه های گروه لطف کردنو اسم منم وارد تحقیق کردن منم بخاطر تشکرازشون به کافیشاپ کنار دانشگاه مهمونشون کردم.

_بچه های گروه چرا باید یه همچین کاری براتو انجام بدن هااااان؟؟؟

هانشو باداد بلندی گفت که ازترس یه قدم عقب رفتم وگفتم:

+بخدا داداش غزل ازشون خواسته بود.

_بزار بابا بیاد به حسابت میرسم مهان خانم .حالا کارت به جایی رسیده که پنهونی دخترپسرای دانشگاهتو میبری کافیشاپ.

+داداش چه پنهونی آخه من که الان بهت گفتم.چرا اینجوری میکنی؟؟؟

مامان_چتونه شماباز به جون هم افتادید؟؟؟

_هیچی دخترت واسه دوستاش مهمونی گرفته فقط.

مامانم باشنیدن این حرف بادستش زد رو گونه اشو گفت مهان بازچیکار کردی؟؟؟

چشام پراشک شده بود و داشت جاری میشد.

+من کاره بدی نکردم بخداااا مامان چرا شماهاا اینجورید آخه

بعدشم باحالته زاری رفتم تواتاقم و باهمون لباسا روتختم دراز کشیدم وخوابم برد

#عروس_زمان7

باحسه نوازش های دسته یکی آروم چشمامو باز کردم.

بادیدن بابام .لبخندی به روش زدمو از حالت دراز کش بیرون اومدم وروبه روش نشستم.

+سلام بابایی

_سلام گل دختره بابا .خوبی باباجان؟ساعت خواب

+مرسی بابایی .حتما مهراد همه چیو بهت گفته دیگه؟؟؟

_آره یه چیزایی گفته ولی من میخوام اززبون خودت بشنوم.

+نمیدونم بابا به نظره من که چیز زیاد بزرگی نیس

غزل ازبچه های گروه خواهش کرده بود که اسمه منم وارد تحقیق کنن تانمره بگیرم واین واحدمو نیافتم .اوناهم لطف کرده بودنو قبول کردن منم بخاطر تشکر ازشون به کافیشاپه کناره دانشگاه دعوتشون کردم یه ساعتی اونجا بودیم وبعدش برگشتیم که مهراد گفت دیر اومدی منم بهش توضیح دادم ولی بیشترعصبی شد .

بخدا بیشتراکیپ دختربودن وفقط چهارتاشون پسربودن اونام خیلی آدمای خوبی هستن.

بابا بخدا خسته شدم

همیشه گیرمیدن بهم

من حتی نمیتونم دره اتاقمو ببندم

بخدا من هیچ وقت به اعتمتدتون خیانت نمیکنم ولی نمیدونم چرا اینقدحساسید؟؟؟

بابام نفسه عمیقی کشیدوگفت

_میدونم عزیزم تومقصر نیستی هیچ وقت نبودی.

یه روز درست میشه.داداشتم رخاطر هیرا ناراحته درکش کن.

حالام یه آبی به صورته قشنگت بزن ولباساتوعوض کن بیا شام بخور مادرت نگرانته.

+چشم بابایی،ولی فک نکنم کسی نگران من باشه

_نگرانتن که این همه بهت گیرمیدن.دختره بابا تو خیلی خوشگلی باید خیلی مواظب خودت باشی.روحت پاکه خودت مظلومی زودباوری همه مثله خودت نیستن.

بیرون این خونه پره گرگه ،نمیخوایم گرگا اذیتت کنن.خودمون اشکتو دربیاریم بهتره تا غریبه هااا.

بعدازتموم شدنه حرفاش ازاتاقم رفت بیرونه و گفت به حرفام فکرکن دخترم.

لباسامو بایه شلوار دامنی صورتی ویه تونیک آبی عوض کردم

دست وصورتمو تمیزشستم .موهامو شونه کردم وبعدشم دم اسبی بستمشون .

موهام خیلی خیلی بلند شدن یادم باشه یه روز برم کوتاهشون کنم.

وقتی رفتم توآشپزخونه همه دوره میزه شام جمع بودن ومشغول .

خیلی آروم صندلی خالی کناره مهرادو کشیدم وروش نشستم .بعدازخوردن شام که کاملن توی سکوت بودبلندشدمو به مامانم کمک کردم تاآشپزخونه رو مرتب کنم.

+مااااامانیی

_هوووم

+قهررررری؟؟

_نباشمممم؟

+دلت میاد .

بعدش چشامو شبیه گربه ملوسا کردمو بهش خیره شدم

_نکن اینجوری دختر.مهراد میبینه یه الم شنگه ی دیگه به پامیکنه الان میگه معلوم نیس تودانشگاه جلو چن نفر این کارو کردی.

+پوووف بخدا کاری میکنید برم روخودم اسید بپاشم .

مگه گناه کردم که خوشگلم خدا دوسم داشته قشنگ نقاشیم کرده.

مامانم نگاه عمیقی بهم انداخت وگفت نمیدونم دوست داشته یانه .حالا بگذریم یه چای بریز بخوریم.

هروقت بحث زیبایی من میشد مامانم پکرمیشدنمیدونم چراااا.

خداییش ازهمه دخترای فامیل وکلاس خوشگل ترم .یادم باشه یه اسپند براخودم دود کنم چشمم نزنن .

#عروس_زمان8

آخره شب بودو ازبس عصر خوابیده بودم خوابم نمیبرد.

نت گوشیمو روشن کردم یه سری به گروه خانوادگی انداختم یه چندنفرشون داشتن چت میکردن داشتم چتارومیخوندم که پیام غزل بهم چشمک میزد

_نخوابید؟؟؟

+چرااا خوابیدم .الان روح خبیثمه که داره باهات چت میکنه.

_خخخخخ کثافت.مگه تو روح مهربونم داری؟؟؟

+بله دارم ولی کو چشمه بیناااااا آخه

_یعنی من کورم؟؟؟؟؟

+نمیدونم میخوای یه وقت چش پزشکی برات بگیرم؟؟؟؟خخخخخخ

_کوفت برو به عمه ات بخند

+میدونی معنی کوفت چی میشه؟؟؟

_چیه؟؟؟؟

+یعنی کله وجوده توفدای من

_دیووووونه والا خدانکنه من فدای زشتی مثله توشم

+عبضی خیلیم دلت بخواد من به این ماااااااهی

_خداییش ازشوخی بگذریم مثله اسمت ماااااهی

مهان خانم گل

+قربونت چاکرتم

_خاکتم به مولا

+نگوووو داداچ شماسروره مایی

_تاجه سرمونی پهلون

+چاکر پاکرتم

بعداز کلی شوخی وخنده وکل کل باغزل بالاخره خوابم گرفت واستیکرشب بخیر براش فرستادم ونت وخاموش کردم وازصفحه ی چت اومدم بیرون وخوابم برد.

#عروس_زمان9

_مهااااااااان بیدارشدی

زودباش دیگه دختر

مهااااااان بیدارمیشی یاآب یخ بریزم روسرت

این دختر به خرس گفته برو من جات هستم

مهااااااااان هووووووووووووی

+همون باره اول که صدام کرد ازخواب بیدارشدم ولی عمدن چشامو بسته نگه داشتم تادقش بدم .ولی فک کنم دیگه بسش باشه.

بالشتمو گذاشتم روسرمو گفتم :

+چیه داداش اول صبحی ؟؟؟

_به به مادمازل بالاخره بیدارشدن؟ ؟؟

+مگه میزاری آدم بخوابه. حالا هم حتما میخوای بدونی خواب چی وکی رومیدیدم هااااا؟؟

_نمک ریختن تموم شد؟؟؟؟ زودباش بیدارشو وسایلتوجمع کن منو تو بهنام میریم کوه.

باشنیدن جمله آخرش مثله برق گرفته هاتوجام نشستم .مهراد الان چی گفت؟ ؟؟ گفت باهم بریم کوه؟؟؟این امکان نداره حتما دادم خواب میبینم

_چیه عینه منگول ها داری نگام میکنی زودباش وقت کمه زودباش.

نیشگون ریزی ازخودم گرفتم تامطمعن بشم بیدارم یاخواب آخ ریزی گفتم ومطمعن شدم که بیدارم .

یعنی چی خورده توکله ی داداشای من که میخوان منم باخودشون ببرن کوه .

شاید خودشونم فهمیدن که دارن خیلی از خودشون دورم میکنن.

عینه بچه کوچولوهایی که باره اولشونه ومیخوان برن اردو وذوق وشوق دارن میخواستم بال دربیارم.

خیلی خوشحال بودم جنگی خودمو و آماده کردم وازاتاقم رفتم بیرون .

+سلااااااااامممممم صبح همگی بخیر.

همه جواب سلاممو دادن

+داداش توخونه صبحونه میخوریم یا بیرون؟

-بیرون

ازمامان وبابا خداحافظی کردیم وبه سمته ماشین مهراد رفتیم .

درطول مسیر هیچکس حرفی نزد وفقط یه آهنگه بی کلامه مسخره پلی بود .

ازماشین پیاده شدم وکوله امو روی دوشم انداختم.

خیلی خوشحال بودم.

آروم آروم داشتیم راه میرفتیم که صدای داشت مهراد وصدا میزدتوجهمو جلب کرد ومن مجبور شدم سرموبه طرف صدا بچرخونم که ای کاش گردنم میشکست وهیچ وقت سرمو نمیچرخوندم.

باخودم گفتم مهان خانم به بدبختی های جدیدت سلام کن

#عروس_زمان۱۰

آدمی به احمقی وسادگی منم مگه پیدا میشه.

دوس داشتم همون جایی که وایسادم بشینم وبدون توجه به اطرافم بزنم زیرگریه.یااینقدر جربزه داشتم وعقب گردمیکردم.

زندگی چه بازی رو باهام شروع کرده.

کفرنباشه ولی احساس میکنم خدا اون بالانشسته وداره به من میخنده.

میترسم خدایا میترسم آی آدمایی که دارید ازکناره من رد میشید من خیلی میترسم از عاقبتم ازاین که مجبورم کنن به کاری که دوس ندارم....

هرجوری بود خودمو کنترل کردم تا اشکام نریزه

نه به خاطر وجود اونا به خاطره سادگی خودم بخاطر اعتمادم بخاطر شادی وخوشحالی های اول صبحم .بخاطر سکوت مامان بابام.

بخاطر بی اهمیت بودنم .

بعداز اینکه هیرو مهرادو صدا زد وایسادیم تا هیرو و هیرا هم بهمون ملحق بشن.

هیرا وهیرد خیلی خوشرو سلام واحوال پرسی کردن.

منم به رسم ادب جوابشونو دادم

هیرا:خوبی مهان جان؟

+مرسی شماخوبید

هیرا_عاعااااااا عزیزم شما چیه راحت باش بگو هیرا.

+لبخند ملایمی زدم وگفتم مرسی هیرا جون.

_خواهش میکنم گل دختر.

هیرا:من نمیدونستم مهراد یه خواهر داره که هم خودش هم اسمش عینه ماه میمونه .دختر توخیلی تودل برو و زیباییی

+مرسی عزیزم .توهم خوشگلی

به سختی لبامو ازهم جدامیکردم تاجواب هیرا روبدم .

پسرا جلوتر میرفتن ومن وهیراهم باهم هم قدم شده بودم یکم ازسرعت راه رفتنم کم کردم تا هیرا جلوتر بره .حالم اصلا خوب نبود...

#عروس_زمان۱۱

همون جوری که فکرشو میکردم هیرا خیلی سریع تر رفتو خودشو به مهراد رسوند.

موندم این پسره هیرو چه راحت خواهر خودشو میاره با مهراد کوه نوردی کنه وخیلی این چیزا براش عادیه.

الانم اگه من برا مهراد نفعی نداشتم که نمیاوردم.

نمیدونم چرا فک میکنه خودش بچه ی پیغمبره ومن بچه جن هستم...

فکرو خیال داشت عینه خوره به جونم میافتاد

_ناراحتی، درسته؟؟؟

عههههه این کی بامن همقدم شد. نمیدونم چی شد که یه دفعه شجاعتم زدبالای هزارو گفتم:

+بله خیلی ناراحتم

همون جور که آروم آروم قدم میزدیم گفت:

_بهت حق میدم.

ازحرفش حرصم گرفت و وایسادم .چون هیرو انتظارشو نداشت یه چندقدمی جلو رفته بود وایسادو به من نگاه کرد.

+اگه حق میدی اینجا چیکار میکنی ؟؟؟؟؟؟

نفسه عمیقی کشید.سرشو پایین انداخت و به راهش ادامه داد.

فکرم خیلی درگیر بود

مغزم داشت میترکید

نمیخواستم به چیزای بدی فکرکنم .شاید شاید پدر ومادرشون از نذرشون گذشتن.

هوا گرم بود ومن دست وپاهام بدجوری یخ زده بود

یه گوشه روی یه تخته سنگ نشستم و منتظر شدم تابرگردن.

نمیدونم زمان چه جوری گذشت .وقتی به خودم اومدم که همشون از کوهنوردی برگشتن .

حتی یادم رفت خوراکی های توی کوله امو دربیارم بخورم.

ازبس غصه خوردم سیرشده بودم.

بعدازخداحافظی کردن باهیرا وبرادرش ماهم رفتیم وسوارماشین خودمون شدیم.

_جونت درمیرفت یکم با هیرا حرف بزنی؟؟؟

+چرابهم نگفتی اوناهم قراره بیان؟؟؟

_لازم نمیدیدم.

+پدرش ازنذرش گذشته؟؟؟

_نه

+پس چراهنو باهمید؟؟

_چون دوسش دارم وقراره باهم ازدواج کنیم.

+پنهونی یعنی؟؟؟

_قراره تو هیرادهم بهتر همو بشناسید.

+نمیخوام .من نمیخوام کی این قرار هارو گذاشته؟؟؟؟

_بزرگترااا

+داااااااادااااااش متوجه هستی داری چی میگی؟؟؟؟

بهنام تویه چیزی بگوووووو میفهمید دارید با من چیکار میکند .منم آدمم بخدا احساس دارم عقل دارم.

دیگه نتونستم بقیه ی حرفمو ادامه بدم وبه هق هق افتادم .

بهنام:آروم باش بریم خونه حرف میزنیم.

#عروس_زمان۱۲

قلبم تیرمیکشد

سالهاست درذهنم چون عکسی نیمه افتاده حک بسته ای

خفه کردم خودم را

درمجازی ترین دنیای بی عشق

غرق درجنگی بی تیشه

روایت میکنم درصفحه ی آغازین

قبل ازپایان

چشمانی دریده به رنگ خون

قرنیست ازچشمانم میبارد

حرفه تازه ای ندارم

فقط

من

در

این

جهان

" سوختم "و بس

توی دلم هزار بار برای خودم شعرخوندم وگریه کردم.

وقتی به خونه رسیدیم برای اولین بار آرزو کردم که ای کاش این آدمها خانواده ی من نبودن .

باعث شدن ای کاش های زیادی روی دلم تلمبار کنه .

به سختی از ماشین پیاده شدم .

انگار وزنه های ۱۰۰کیلویی روی دوشم بود.

پاهام لرزش نامحسوسی داشت که از درون داشت دیونم میکرد.

کاش همه ی این ها خواب باشه.

خدایا پناه میارم بهت کمکم کن ،نزار من قربانی عشق دیگران بشم.

من اینقدراهم صبورنیستم . بیاو خدایی کن ومن واز کابوس این روزهام بیدار کن.

مامانم باخوشرویی به استقبالمون اومد .

مامان:خوشگذشت بچه هااا؟؟

ولی بادیدن چشمای پف کرده وقرمز من حرف تودهنش ماسید .

مهراد بدون توجه به ما رفت خونه.

بهنام:بهتره بریم داخل ،حرف بزنیم .

مامان وبهنام زودترازمن وارد خونه شدن.

به زور قدم ازقدم برمیداشتم میترسیدم که برم خونه وبابا حرف های مهرادو تایید کنه.

بالاخره باهرجون کندنی رفتم داخل خونه .

از راه رو گذشتمو وارد پذیرایی شدم .

همه روی مبل نشسته بودن .

نمیخواستم باهاشون حرف بزنم.میدونستم تاب نمیارمو عقده ی این چندسالو رو سرشون آوار میکنم.

به سمته اتاقم تغییر مسیر دادم که بابام صدام زدو مجبور شدم سره جام ایست کنم

بابا:وایسا دخترم

#عروس_زمان۱۳

بابا:وایسا دخترم ،میخوام باهات حرف بزنم

به چشماش خیره شدم ،نگاهش غمگینشو ازم دزدید.

روی مبله تک نفره روبه روی بابام نشستم.

بابا:مهان جان ازدواج یه رسمه سنته پیغمبره الانم خانواده ی آقای احمدی ازت خواستگاری کردن .

ماهم گفتیم بزاریم باهم آشنابشید تاببینیم به چه نتیجه ای میرسید .احتیاجی نیس خودتو اینقدر ناراحت کنی.

چشمام از سوزش داشت کور میشد .قطره اشکه سمجی از چشمم ریخت وسرمو پایین انداختم دیگه بسه هرچی لال مونی گرفتم باید همه ی حرف های تودلمو بهشون بگم وگرنه غم باد میشن روقلبم.

من: کدوم پیغمبری گفته وقتی دونفر عاشق هم میشن ومیخوان ازدواج کنن دونفر دیگه روهم باهاشون بسوزونن هااااااا؟؟؟؟

شمادارید بخاطره مهراد وعشقش به اون دختر منو قربانی میکنید؟؟؟

بابااااا من ۱۹سالمه اون پسر۳۰سالشه میفهمیددد این چیزااااروووو

اختلاف سنی اختلاف عقاید اختلاف باورهاااا هدف هاااا متوجه هستید دارید چی ازمن میخواید.؟؟؟؟

خجالت میکشم بخدا از داشتن خانواده ای مثله شما خجالت میکشمم

همه ی حرفامو باگریه گفتم

مهراد:بسه دیگه اگه یکم فکر کنی میبینی واسه توهم بدنمیشه

من:فقط تومهمی آره؟؟؟فقط واسه تو وعشقت خوب باشه مهمه آرههه؟؟؟؟

مهراد:مهاااااااااان

من:دادنزن سره من ،حتی عارم میاد دیگه بهت بگم داداش ،تو داری منو میفروشی.هم خونتو.

باچشمای به خون نشسته اش بهم خیره شده بود

نمیدونم دیگه چرا ازهیچکدومشون نمیترسیدم .

من:به هیرا حسودیم میشه .اون داداششو داره پدرو مادرشو داره ولی من چی ؟؟؟؟