آخرین خبرها :
فعلا خبر جدیدی نیست.
مبینا ترابی
-
تاریخ تولد ۱۳ مرداد ۸۱
-
سال شروع به کار مهر ۱۳۹۵
-
تحصیلات کارشناسی روانشناسی
-
زمینه فعالیت نویسندگی، مقاله نویسی، تولید محتوا
لیست آثار نویسنده
-
بندباز ژانر : عاشقانه | جنایی
-
عاشقی به وقت تو ژانر : عاشقانه | طنز
-
قتل در شصت ثانیه ژانر : جنایی | ترسناک
-
کتاب سیگنال مرگ ژانر : ترسناک | معمایی
-
منجلاب خون ژانر : جنایی | مافیایی
-
جهنم سبز ژانر : اجتماعی | درام
-
حکومت زنان ژانر : جنایی | معمایی
لیست شبکه های اجتماعی
-
آدرس وبسایت شخصی ثبت نشده است
-
صفحه اینستاگرام نویسنده ثبت نشده است
-
آیدی تلگرامی نویسنده ثبت نشده است
-
ارتباط از طریق واتس اپ ثبت نشده است.
بیوگرافیمبینا ترابی
انگیزه نوشتن؟
نوشتن، تنها راهی است که می توانم دنیا را نه فقط ببینم، بلکه دوباره خلق کنم مینویسم تا صدای رؤیاهایم باشم...
قدرت. خیانت. انتقام.
حکومت زنان شروع شده است...
حکومت زنان (بخش آنلاین)
مارال دختر مورد علاقه پدر و طرد شده از خانواده پرجمعیت با شخصیتی کنجکاو، عاقل و گاهی سرکش اتفاقی وارد خانه متروکه و نفرین شده محله خود می شود خانه ای که پس از غروب آفتاب تک چراغی در میان باغ روشن می شود و صدای فریاد محله را فرا می گیرد آیا مارال می تواند از آن خانه بدون عواقب فرارکند یا اصلا می تواند راه خروج را بیابد...؟!
منجلاب خون
دزدی، تعرض، قتل، ترور، جاسوسی! کلماتی هستن که من این روزها باهاشون سر و کار دارم، البته شاید باید بگم از زمانی که مدرسه می رفتم مجبور به جاسوسی شدم و در نهایت شاید بتونید اسم من رو مجرم، دزد و حتی قاتل بزارید! زندگی من پر بود از روشنی اما یه روز تبدیل به سیاه چاله ای شد که همه رو تو خودش می بلعید! من حتی مادر خودم رو کشتم! پشیمونی؟ شاید کلمه ای باشه که از من دوره اما هر بار برای هر کدوم به اندازه اشک ریختم! شاید وقتش باشه! وقت انتقام از اون هایی که باعث شدن دختر سیزده ساله تبدیل به یه جانی بشه! من آناهیتا پارسا، الان بیست و نه سال سن دارم، شاید جالب باشه بدونی من با گذشته سیاهم هنوز هم دارم زندگی می کنم، شاید هم تشکیل خانواده دادم... البته شاید اون قدر که میگم وحشتناک نباشم، اما قضاوت به عهده شما...
سیگنال مرگ
من ماندلا کروز هستم! دختری که دیوانه شناخته شده است! مردم شهر با انگشت مرا نشان می دهند! می گویند صداهایی که می شنوم همه از سر توهم است، حتی در چشمانم زل می زنند و می گویند تو احمقی بیش نیستی! اما من دیوانه نشده ام... من تکه تکه شدن خانواده ام را به چشم دیدم و فقط در سکوت تماشا کردم، دیدم که چگونه تنها دوستانم را در مقابل دیدگانم به آتش می کشند... بوی گزنده و فلزی خون را از گوشه و کنار خانه ام احساس می کردم، جام های خون تنها نوشیدنی بود که می توانستند با آن از من پذیرایی کنند.... در نهایت کنجکاوی و جست و جو با شخصیتی سر کش و خودخواه، من! ماندلا کروز به دنبال قاتلین خانواده ام و باعث و بانی دیوانگی خودم می گردم...