تاریکترین سایه به قلم فاطمه مهدیان
پارت پنجاه و نهم :
شکست درازدواجم ،بی پولی و بی کسیم افکار خودکشی را در ذهنم ایجاد کرده بود.دیگر امیدی به این زندگی نداشتم.نفس عمیقی کشیدم تا افکار دیوانه کنندهام را به عقب بفرستم.دیگر آریا از دیدمان محوشده بود .پیرزن اشارهای به پشت سرش کرد. در برابر چشمان متعجبم همان پسرغریبه، خودش را به ما رساند.
رو به پیرزن گفت:
_ اینم دوتا تراول پنجایی..همون جور که صحبت کردیم.
پیرزن نگاهش میان من و پسر غری