مثل تو مثل هیچکس به قلم مهسا خدایی
پارت هشتم
زمان ارسال : ۱۰۲ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
حامد آب پرتقال رو بهطرفم گرفت و گفت:
- بخور لیدا. حالت رو بهتر میکنه. هنوز ساعت سهئه، تا شب کلی فرصت هست واسه گفتن. به خودت فشار نیار.
تشکرآمیز نگاهش کردم و با همون تنفس منقطع گفتم:
- ولی آخه توام کار و زندگی داری. هم دلم نمیاد که خلاصه بگم هم دلم نمیخواد که تو رو اذیت کنم و وقتت رو حروم یه گذشتۀ احمقانه کنم.
نفس عمیقی کشیدم. مجدد لیوان رو جلو آورد و گفت:
- بس کن لیدا! ب
ملیکا
00چرا درست توضیح نداد چه اتفاقی براش افتاده؟ چرا خلاصه نویسی می کنید نویسنده ؟!رمانو که این مدلی از سر باز نمیکنن!