مردمک سفید به قلم سحر حاجیوند
پارت چهل و هفتم
زمان ارسال : ۶۹ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
*
وقتی ترخیص شدم نه سمآء را دیدم و نه سهراب را. چه بیدغدغه بودن برای دختری که چند ماهی را مهمانشان بود. باورم نمیشد بی خداحافظی رفته باشند. دست گل عرشیا بغلم بود. سرم را از پنجره ماشین دور کردم و چشمهایم را بستم. صدای موزیک روی رو ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
لیلی
00خیانت درد داره...خیلی خیلی زیااااد..جالب بید😑سویدوم یعنی دوس داشتم سپاس نویسنده جان🥰😍