شدو به قلم ملیکا کمانی
پارت سی و هشتم :
تن نحیفش را به چهارچوب درب تکیه داد و خیره به صفحهی شمارگان آسانسور ماند. میدانست انتظارش طولانی نمیشود و همین که بعد از عدد یک، دو جایگزین شد، زن هم لبخندش را عمق بخشید و همزمان با باز شدن درب کشویی، شیطان زمزمه کرد:
- تو واسه پلیس بودن زیاد ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما

لطفا صبر کنید...
رقیه
0الهی به خدا گناه داره کیارزم چرا تپش باهاش اینجوری می کنه؟دلم براش کباب شد 💔🥺 خیلی رمان قشنگیه هر چی بیشتر میگذره بهتر میشه دستت درد نکنه ملیکا جون 😚❤️