پارت بیست و نهم

زمان ارسال : ۳۴ روز پیش


پرتو‌های نور‌ از پس‌شاخه‌های‌خشک گذر‌ می‌کرد و پنجه‌به زمین‌مرده می‌کشید، علیشاه‌ به‌صندلی‌چوبی‌تکیه‌داد و بالحن‌تحسین‌آمیزی لب‌باز کرد:

- قصر‌کریم‌خان‌‌جد بزرگمون‌ رو خیلی‌دوست‌دارم بچه‌که بودیم‌همراه‌ پدرت‌ می‌اومدم اینجا‌ البته‌ما چ ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید