پارت چهل و یکم :


به دو همکار دیگرم که در اتاق بستری هستند، نگاهی می‌اندازم؛ میزان جراحت آن‌ها کمتر است.

در این چند روز مثل غریبه‌ها با هم برخورد کردیم، گویا تا کنون همدیگر را نمی‌شناسیم.

پرستار وارد اتاق می‌شود، همین که مشغول تزریق می‌شود؛ چشمانم را باز می‌کنم. بنده خدا شرمنده می‌گوید:

- ببخشید بیدارتون کردم اما الان وقت تزریق داروهاتون بود.

با گنگی نگاهش می‌

مطالعه‌ی این پارت حدودا ۳ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۱۲۸ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • دانه

    ۱۶ ساله 00

    عالی بود... فقط محمد و ماهی چند سالشونه؟

    ۴ ماه پیش
  • محبوبه لطیفی | نویسنده رمان

    ماهی حدود ۲۷ محمد ۳۰

    ۳ ماه پیش
  • فاطمه

    00

    هرچی جلوتر میریم داستان جالب میشه

    ۴ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.