قرار ما پشت شالیزار به قلم فرناز نخعی
پارت صد و پنجاه و ششم
زمان ارسال : ۹۲ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 7 دقیقه
به ته کوچه اشاره کردم.
- از اونور...
یکی از سربازها به دیگری گفت:
- تو به خانم کمک کن.
به سمتی که اشاره کرده بودم دوید.
این مطابق نقشه نبود. باید هردوشان میرفتند چون خیال نداشتیم درگیر شویم مگر اینکه مجبور میشدیم و من این اجبار را نمیخواستم.
با صدایی ضعیف و نالان گفتم:
- سه نفر بودن... دوستتون تنها حریفشون نمیشه... آخ... چاقو هم داش