حافظه ی روشن آب به قلم رویا ملکی نسب
پارت هفتاد و ششم
زمان ارسال : ۹۸ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 4 دقیقه
ساناز چشم دراند. وصال پیش از یورش وحشیانۀ او در اتاق را بست و قفل کرد و با فراغ خیال خنده سر داد. ساناز لگد محکمی به در زد و با پا درد دور خود چرخید: آره بخند. بالاخره که دستم بهت می رسه. حالیت می کنم کی قورباغه ست.
_ برو بابا.
_ رفتم بابا. بای.
وصال از آن سوی در گفت: خدا حافظ.
بیرون از خانه، سوی ماشین قدم تند کرد. شتاب قدم های تندی را پشت سرش شنید. با لبخندی موذیانه اهمیت نداد و دست
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.