عشق باشکوه به قلم راضیه نعمتی
پارت شصت
زمان ارسال : ۲۶۲ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 7 دقیقه
کمی بعد روی شنهای ساحل قدم میزدیم و ذهنمان پر از افکار جورواجور بود. دایی به یکباره ایستاد. با دلواپسی نگاهم کرد و پرسید:
ـ مهسا اینجا بمونی جواب مادرتو چی بدم؟
با لحنی دلگرمکننده گفتم:
ـ هیچ اتفاق بدی برای من نمیافته دایی جون. من حواسم به زندگیم هست.
دایی با دلشوره نگاه از من برگرفت و به دریای بیکران آبی خیره ماند. آرام زمزمه کرد:
ـ چطوری بدون تو برگردم؟