پارت سی و هشتم

زمان ارسال : ۲۸۲ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 7 دقیقه

اشک‌‌هایم می‌‌باریدند و قلبم غرق در اندوه بود. دایی مسعود مرتب صدایم می‌‌زد اما دلم نمی‌‌خواست نزد آن‌‌ها برگردم. آن‌‌ها فامیل من نبودند... دشمنم بودند.... حتی ذره‌‌ای اعتماد از دختر خواهرشان در وجودشان نبود... به خانه که رسیدم یک جفت کفش مردانه‌‌ی آشنا جلوی در دیدم. یادم آمد حامد می‌‌خواست در مورد دایی مسعود با خاله سیما صحبت کند. حتماً برای همین آنجا آمده بود. زنگ را فشردم و به

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • Zarnaz

    ۲۰ ساله 00

    عالی بود مرسی راضیه جون😘❤️

    ۸ ماه پیش
  • راضیه نعمتی | نویسنده رمان

    🙏❤🧡

    ۸ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.