پارت چهارده

زمان ارسال : ۱۱۰ روز پیش

چشمش که به باران خورد باز لبخندش جمع شد و هراسان از وحشتی بی‌دلیل یکه خورده صاف ایستاد و بی‌فکر گفت:

- تو اینجا چیکار میکنی؟

- باید از تو اجازه میگرفتم؟

صدایش هم سرد بود و خشک. به راستی این دختر تجلی عینی کوهستان بهمن زده و یخ ب ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید