شدو به قلم ملیکا کمانی
پارت چهارده
زمان ارسال : ۱۶۵ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 4 دقیقه
چشمش که به باران خورد باز لبخندش جمع شد و هراسان از وحشتی بیدلیل یکه خورده صاف ایستاد و بیفکر گفت:
- تو اینجا چیکار میکنی؟
- باید از تو اجازه میگرفتم؟
صدایش هم سرد بود و خشک. به راستی این دختر تجلی عینی کوهستان بهمن زده و یخ ب ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما