پارت پنجاه و سوم :

یاسین صاف ایستاد و سرش را تا جای ممکن بالا گرفت. حالا دیگر آب از نوک موهایش می‌چکید و سرشانه‌ی پیراهنش خیس‌ خیس بود. او اما ادامه داد:
_ ظرف یه آدمم مگه چقدر گنجایش داره؟ پر که شد بلاخره لبریز می‌شه.
یاسین تند برگشت و بی‌مهابا غرید:
_ لبریز که شد هر غل...
سکوت حاکم شد. صبرا نگاه زیبا و غمگینش را پایین کشید و گفت:
_ راحت باش سرگرد. شاید سرزنش و‌ دعوا اسکلت مغزمو سبک کنه.

مطالعه‌ی این پارت حدودا ۵ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۳۶۵ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این پارت ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودتون رو در مورد این پارت ارسال میکنید
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.