قوانین سرد به قلم مریم السادات نیکنام
پارت پنجاه و سوم :
یاسین صاف ایستاد و سرش را تا جای ممکن بالا گرفت. حالا دیگر آب از نوک موهایش میچکید و سرشانهی پیراهنش خیس خیس بود. او اما ادامه داد:
_ ظرف یه آدمم مگه چقدر گنجایش داره؟ پر که شد بلاخره لبریز میشه.
یاسین تند برگشت و بیمهابا غرید:
_ لبریز که شد هر غل...
سکوت حاکم شد. صبرا نگاه زیبا و غمگینش را پایین کشید و گفت:
_ راحت باش سرگرد. شاید سرزنش و دعوا اسکلت مغزمو سبک کنه.